❤امیر❤
متعجب نگاهش کردم و با عصبانیت لب زدم:
متین...اینجا چه غلطی میکنییی؟!سمتش گام برداشتم که یهو داد زد و گفت:
حقم بود بدونممم...از فکش گرفتم و گفتم:
بگو کی آوردتت؟!با مشت هاش کوبید توی سینه ام و گفت:
ولم کن...خودم تنها اومدم...یادت نیست یه برنامه ای وصل کردیم تو گوشی های هم که هر جا تنهایی رفتیم هم دیگه رو پیدا کنیم...یهو نگاهش سمت نازنین رفت و با پوزخندی گفت:
اگه میدونستم این اکیپ با حالت قراره خانواده ام رو بسوزونه میزاشتم توی زندان خودت رو بکشی...از یقه اش گرفتم و گفتم:
متین بفهم چی میگی...من رو با اونا قاطی نکن...پسم زد و با گریه داد زد:
ازتون متنفرم...اشتباه کردم عاشق کسی شدم که اینقدر خاطر خواه داشته که بخواد چنین جنایتی رو بخاطرش بکنه...از دو طرف صورتش گرفتم و خواستم سرش داد بزنم که یهو مشتش توی صورتم نشست.
ساسان دویید سمتمون و از هم جدامون کرد.
دستی به لبام کشیدم که خونی شده بود و نگاهی به متین کردم که با حرص گفت:
دیگه بهم دست نمیزنی...فهمیدی؟!سمت نازنین رفت و لب زد:
باهات کاری ندارم چون ارزش حرف زدن نداری اما این رو بدون که واگذارت میکنم به خدا...میدونی که چوب خدا صدا نداره؟!بعد حرفش خواست بره که سمتش دوییدم و کلافه گفتم:
متین...برگشت سمتم و با اشک هایی که براشون جونمم میدادم لب زد:
خفه شو...متین مرد!تند تر به راهش ادامه داد که فریاد زدم:
چشم خفه میشم...چشم میمیرم...اما بدون تو نه...نمیشه لامصب...نمیشههه...دوییدم و از بازوش گرفتم که به شدت دستم رو پس زد و گفت:
نشنیدی چی گفتم؟!دیگه نمیخوام ببینمت...فکر نمیکردم یه روزی بخاطر عشقم خانواده ام زنده زنده توی آتیش بسوزن...فکر نمیکردم بخاطر عشقم بهم تجاوز بشه...فکر نمیکردم بخاطر عشقم زنده زنده بمیرم...پوزخندی زد و گفت:
من مردم امیر...خیلی وقته دیگه نفس نمیکشم...همش تظاهر بود...حتی دیگه وقتی میبوسیدیم و یا بغلم میکردی چیزی احساس نمیکردم...فقط چون میدیدم شادی و خوشحالی از با من بودن...کنارت موندم...دیگه...نمیخوام این رابطه رو...دیگه دوستت ندارم امیر!حرف هاش رو که زد یخ شدم.
وقتی رفت بدنم به قدری خالی کرده بود که روی زمین فرود اومدم.
صدای فریاد ساسان هم باعث نشد که برگرده.
محکم روی زانوهام فرود اومدم.
به معنای واقعی خورد شدم!
میدونستم که بدون متین قطعا میمیرم!
اون تموم نفس هام و ضربان قلبم شده بود و اگه یه روز بدون دیدن چشاش سر میکردم زنده نبودم!