❤امیر❤خب به معنای واقعی گند زده بودم!
این اولین باری بود که حس پشیمونی داشتم!
ولی من دلم میخواستش و اصلا دست خودم نبود...
اون بعد حرفم خیلی خوب باهام برخورد کرد و دعوایی نشد!بعد خارج شدنش از حموم به دیوار سرامیکی حموم تکیه دادم و...
یهو متوجه چیزی عجیبی شدم و بخاطرش خودم رو لعنت فرستادم...
من راست کرده بودم؟!؟
یعنی فقط با یه لمس کوچیک بدنش و البته وایسادن توی چند سانتی از صورتش؟!؟
اون دیگه کی بود؟!؟
اون به راحتی میتونست من رو خام خودش کنه؟!؟کلافه از وضعیتم وارد یکی از اتاقکهای حموم شدم و خب باید تن به یه خودارضایی میدادم تا تنگ شدگی شلوار اذیتمن نکنه و خب کسی هم نباید چیزی میفهمید...
بعد ورود شلوارم رو کمی پایین کشیدم و شروع کردم به حرکت دادن انگشتام روش...
دلم لمس انگشتای اون رو روش میخواست ولی فعلا چنین چیزیمهال بود چون من خراب کردم!
بعد چند دقیقه با آهی خفه توی دستم خالی کردم و بعد شستنش از حموم زدم بیرون...به سمت اتاق رفتم و با ورودم همگی انگار که رییسشون اومده سر و وضع خودشون رو مرتب کردن و سلامی کردن که با تکون دادن سر جوابشون رو دادم...
متین داشت روی تختش در میخوند!
اصلا بهم نگاهم نکرد و خب مقصرش من بودم و زیادی تند رفتم...
باید براش جبران میکردم شاید با پرداخت کل بدهی پدرش میشد دوباره یه نظر به ما نگاه بندازه!شب شد و خاموشی اعلام شد...
روی تختی خوابیده بودم که طبقه ی بالاش کسی بود که توی مدت خیلی کم دلم رو آشوب کرده بود!
اون نزدیکم یود ولی نمیتونستم بدستش بیارم!
خب شاید یکم زمان میبرد و باید صبور باشم!
اصلا نمیدونم این بدست آوردنم از جنس چیه؟!
هوس...یا...عشق؟!آهی توی دلم کشیدم و قلتی زدم و ساعدم رو زیر سرم گذاشتم و چشام رو بستم و با فکر متین! به خواب رفتم...
صبح با لمس دست کسی روی شونم چشام رو باز کردم و با دیدن امین میخواستم بزنم لهش کنم که دستاش رو بالا برد و گفت:
امیرخان غلط کردیم...ولی باید بیای توی حیاط...منصورخان گیر متینههنوز لود نشده بودم...
چشام رو مالیدم و کش و قوصی به کمرم دادم و تازه متوجه اسم اخری که شد شدم...
عصبی و سریع به سمت حیاط گام برداشتم و نمیدونستم چرا اینقدر مشتاق حمایت کردن ازش بودم؟!با رسیده به حیاط یکی از نوچهای اون منصور عوضی رو دیدم که متین رو به دیوار چسبونده و منصورخان هم روبروشون روی صندلی ای نشسته و داره یه چیزایی رو با اون لحن کثیفش بلغور میکنه!
به سمتشون رفتم و چند قدمی ازشون بلند و عصبی گفتم:
منصورخان!بهش بگو دست کثیفش رو بکشه وگرنه مطمئن باش همه رو یه روز میفرستم انفرادی!
منصورخان که با دیدن من توی این موقعیت جا خورده بود بلند شد و با دست اشاره داد تا اون مرتیکه ی غول پیکر دست از متین عجیب ریزه میزه ی جلوش بکشه!
متین درسته خب کیوکوشین کار خوبی بود ولی خب در برابر این غول پیکرا نمیتونست کاری کنه و خب اصلا ضرباتش رو حس نمیکردن که بخواد ازشون فرار کنه!