❤ is 🔥

390 37 24
                                    

❤امیر❤

پشت میز صبحونه نشستم...
از بازوی متین گرفتم و بین پاهام نشوندم...
خواست مقاومت کنه که دستام رو دور بدنش حلقه کردم و نزاشتم...
هوفی کشید و با سر به عمه اشاره کرد که داشت تخم مرغ سرخ میکرد...
شونه ای بالا انداختم و لبخندی زدم!:)

خواست مشتی بهم بزنه که عمه با ماهیتابه ی تخم مرغ اومد سمت میز...
اول متعجب اما بعد با لبخند شیطونی نشست پشت میز و گفت:
خب میبینم که عروسک کوچولوی امیر تو بغلیم هست!:)

متین دست به سینه بهم تکیه داد...
جوری موقع تکیه دادم به سینه ام ضربه زد که یه لحظه نفسم رفت...
مصنوعی خندیدم و موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
پس چی پسر خودمه دیگه نازش زیاد قربونش بره بابایی...

با آرنج به شکمم ضربه ای زد که از دردش بدنم به سمت جلو خم شد و خندیدم...
عمه که حرص خوردنای متین رو دیده بود آروم خندید...
میدونستم توی شیطنت لنگه نداره و من نصفشم نیستم...
اصلا این خصوصیت رو از خودش به ارث بردم!:)☆

تخم مرغ رو توی بشقابی ریخت و گذاشت جلوی متین و با لبخند شیطونی گفت:
میگن پسر کوچولوها صبحها باید تخم مرغ بخورن تا زودتر بزرگ شن!:)

متین اخم کیوتی کرد و گفت:
لابد آدم بزرگام باید شیر بخورن تا زورشون زیاد بشه بیشتر به کوچولوها زور بگن؟!:/

به جواب کیوتش خندیدم...
روی گردنش رو بوسیدم...
عمه هم خندید و تایید کرد و رو بهم گفت:
خیلی پسر کوچولوت باهوشه!:)☆

صبحونه رو با کلی ناز خورد...
یه لقمه برای خودم میگرفتم و پنج لقمه برای متین...
سر دهمین لقمه نق زد و گفت:
امیر خب معده ام ترکید...یکم رحم کن بدجنس!:(

خندیدم...
روی لوپ باد کرده اش بخاطر بودن لقمه توی دهنش رو بوسیدم و گفتم:
بخور زود بخور بچه ام باید تقویت بشه...باباش که بیخیاله من باید بهش و به باباش برسم!:)♡

سوالی نگاهم کرد و گفت:
امیر خوبی؟!بچه و باباش؟!:/

شیطون خندیدم و با ابرو به شکمش اشاره کردم...
چشاش به طرز کیوتی باز شد و یهو...
ضربه ای به قفسه ی سینه ام زد...
جیغ زد و گفت:
امیررر خیلی بیشعوری!:/

آخی گفتم و قهقه زدم...
عمه با خنده سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت:
امیر به نظرم بعد فارغ شدن پسرت یکم تنبیهش کن تا دست روی بزرگترش بلند نکنه و حرفای بد نزنه!:)

چشمکی به عمه زدم...
چشمکی زد...
خوشم میومد عین خودمه شوخ و با جنبه!☆~♡

متین از زدنم خسته شد و بغض کرده به رو به روش خیره شد...
میدونستم حالا نوبت منت کشیه...
عمه لبخندی زد و به بهانه ی حموم رفت...
با انگشت به بازوش فشاری آوردم...
نق زد و بازوش رو تکون داد...
خندیدم...
لبام رو روی گردنش گذاشتم و بوسیدم...
نق زد و به هق هق افتاد!
متعجب خندیدم و دلم ضعف رفت برای کیوت و معصوم بودن همیشگیش!♡

حلقه ی دستام رو دورش تنگ تر کردم و گفتم:
آخخخ امیر بمیره که کوچولوش رو اذیت میکنه...قربونت برم گریه نکن فقط یه شوخی بودا خودتم میدونی چقدر عشق دلمی!♡~♡

فین فین کرد و اشکاش رو با مشتای کوچولوش پاک کرد...
لبخندی زدم و سمت خودم برگردوندمش و روی چشاش رو بوسیدم...
با لبای آویزون گفت:
امیر بریم پیش مامانم!:(

لبخندی زدم و روی لبای سرخش رو بوسیدم و گفتم:
آخ امیر چقدر فدات بشه؟!چشم بریم همین الآن بریم تا من نخوردمت!:)♡

خندید...
خندیدم و قربونش رفتم!♡

❤ساسان❤

توی فروشگاه اینور و اونور رو نگاه میکرد...
بهش گفته بودم هر چی دلش میخواد برداره...
با هیجان و ذوق به خوراکیها نگاه میکرد و از هر طبقه یه چیز برمیداشت...
وقتی به طبقه ی پاستیلا رسید جیغ خفه ای کشید...
خندیدم و موهای رو نوازش کردم...
باهاش همکاری کردم...
چند تا پاستیل که به نظرم خوش طعم میومدن برداشتم و جلوش نگه داشتم و گفتم:
اینا چی؟!دوستشون داری فسقلیم؟!:)♡

هیعی کشید و با چشای قلبی نگاهشون کرد و از دستم گرفت و گفت:
خیلی خوشمزه...ماهه خوشگلت دوستشون داره!♡~♡

به چیزی که گفت و توصیفی که خودش رو کرد خندیدم و روی گونه اش رو بوسیدم...
لبخند دندون نمایی زد و دستم رو کشید و سمت طبقهای دیگه رفتیم...
با ذوق به شیشه ی بزرگ نوتلا نگاه کرد و نشونش داد و گفت:
من ازونا خیلی میخوام!♡~♡

لبخندی زدم و یه بوکس ازش برداشتم و گذاشتم توی سبد چرخدار...
وقتی کارمون تموم شد و ماهان از گشتن توی فروشگاه خسته شد...
سمت حسابدار فروشگاه رفتیم...
با چهره ی کاملا متعجب بهمون و به سبدای چرخدار پر شده نگاه کرد...
لبخند خجل و مصنوعی زدم...
هوفی کشید و همشون رو سریع با دستگاه بررسی کرد و حساب کرد...
حتی ندیدم چقدر از کارتم برداشت شد...
چشای خندونش و لبایی که با عشق برای نشون دادن لبخندی بهم کش اومده بود خیلی قیمتی تر از این حرفا بود!♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now