death for ♡

517 52 26
                                    

❤امیر❤

چشم باز کردم...
سرم درد میکرد...
اما تاریکی مطلق رو جلوی دیدم حس کردم...
ترسیده به اطراف نگاه کردم...
اما هیچی...
تازه متوجه چشم بند روی چشام شدم...
بدتر از همه متوجه ی بسته شدم دست و پاهام شدم...
نگران متین شدم...
نگران بچها...
ما کجا بودیم؟!
چیشد اصلا؟!

بلند داد زدم و گفتم:
کسی اینجا نیستتتت؟!:/

همین فریادم کافی بود تا در با صدای بدی باز بشه...
انگار توی انباری یا اتاق خالی بودم...
صدای باز شدن در آهنی بود که بلند شد...
صدای گامهایی اومد که بهم نزدیک میشد...
حرصی لب زدم:
تو کی هستی؟!:/

از فکم گرفت...
فشرد و گفت:
تو فکر کن یه عاشق اما...

یهو چشم بندم رو برداشت...
با پوزخندی نگاهم کرد...
حدسم درست بود...
سامی بالاخره کرمش رو ریخت...
خم شد روم و چشم تو چشم لب زد:
اما ممکنه عاشقانهامون یکم تلخ باشه چون قراره آخرش نفس نکشی!:)

حرصی نگاهش کردم...
با خشم گفتم:
متین کجاست؟!:/

عصبی خندید و از یقه ام گرفت و بلندم کرد و کوبید به دیوار و گفت:
نترس جاش خوبه فقط ممکنه یکم با کاری که میخوام بکنم دردش بیاد!:):/

عصبی به نفس نفس افتادم...
نمیتونستم ببینم...
حس کنم...
ضربه ای محکم با سر زدم توی صورتش...
از درد صورتش رو نگه داشت و افتاد روی زمین...
خواستم سمتش برم که دو تا از افرادش گرفتنم...
غریدم:
سامی... به والله اگه به متینم دست بزنی میکشمت...نمیزارم روز خوش ببینی...عوضی بگو کجاستتتت؟!:/:(

با پوزخندی بلند شد و خون روی بینی و لبش رو پاک کرد...
با اشاره ای به یکی از بادیگارداش...
رفت بیرون سالن...
اون یکی هم من رو روی صندلی نشوند و شروع کرد به بستنم...
سعی کردم خودم رو تکون بدم اما نمیشد زیادی قدر بود لعنتی!:/

حس میکردم اون یکی رو فرستاده دنبال متین...
چشام رو بستم و فقط دعا میکردم سالم باشه...
سامی سمتم اومد...
چشم باز نکردم تا ببینمش...
حالم بهم خورد...
از همه چیزمون...
از دوستی از عشقی که از بچگی بهم داشتیم و دوستانه بودن رابطمون...
حالم بهم میخورد از علاقه ای که مثه یه برادر بهش داشتم!::(:/

سرم رو برگردوندم سمتی...
اما محکم از فکم گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم...
جدی گفت:
نمیخواستم بهش آسیب بزنم...اما خودش زیادی دوستت داره...منم نمیتونم ببینم این عشقی رو که حتی نصف عشق من به تو هم ازش نگذشته...من سالهاست میخوام برای من باشی...اما تو همیشه گفتی دوستیم...برادریم...

پوزخندی عصبی زدم و گفتم:
عشق؟!تو خودخواهی تو حتی نفهمی نباید زور بگی...من تو رو عین برادرم میدونستم اما تو چشمت دنبال چیز دیگه ای بود...میفهمی من نمیتونم عاشق برادرم بشم؟!:/

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now