❤ساسان❤
بعد یه روز وقتی با امیر تماس گرفتم برداشت و گفت حالشون خوبه و فقط میخوان تنها باشن تا متین بتونه کمی اوضاع وخیمی که توش گیر کردن رو درک کنه.
ماهان توی بغلم نشسته بود و داشت خوراکی هاش رو میخورد و کارتون نگاه میکرد.
دستم رو سمت چیپسش بردم تا یکی بردارم که نزاشت و نق زد.
اخمی کردم و گفتم:
قنده عسل خوب یکم بده ددی بخوره...تموم هم بشه باز برات میگیرم دیگه...جیغ خفه ای به معنی نه کشید که خندیدم و وقتی دست نوتلاییش رو توی چیپس فرو برد تا بزاره توی دهنش میون راه لبام رو سمت چیپسش بردم و سریع گازی از چیپس و انگشت های کوچولوش گرفتم که جیغی کشید و گفت:
ساسیییی!پیروزمندانه خندیدم که به انگشت سفیدش که کمی رد دندون هام رو نشون میداد نگاه کرد و با لبای غنچه شده لب زد:
انگشت های خوشگلم کو؟!بغض کرده نگاهم کرد که خندیدم و روی صورتش رو بوسیدم و گازی از لوپش گرفتم و گفتم:
ددی گرسنه اش بود چیپس و انگشت هات رو باهم خورد...اما هنوزم سیر نشده ها...نگاه شیطون و خمارم رو بهش دادم که جلوی صورتش رو گرفت و گفت:
نه آقا گرگه ماهانی رو نخور خیلی گناهه!