♥60/2⛓️

348 27 2
                                    

❤ساسان❤

بعد یه روز وقتی با امیر تماس گرفتم برداشت و گفت حالشون خوبه و فقط میخوان تنها باشن تا متین بتونه کمی اوضاع وخیمی که توش گیر کردن رو درک کنه.

ماهان توی بغلم نشسته بود و داشت خوراکی هاش رو میخورد و کارتون نگاه میکرد.

دستم رو سمت چیپسش بردم تا یکی بردارم که نزاشت و نق زد.
اخمی کردم و گفتم:
قنده عسل خوب یکم بده ددی بخوره...تموم هم بشه باز برات میگیرم دیگه...

جیغ خفه ای به معنی نه کشید که خندیدم و وقتی دست نوتلاییش رو توی چیپس فرو برد تا بزاره توی دهنش میون راه لبام رو سمت چیپسش بردم و سریع گازی از چیپس و انگشت های کوچولوش گرفتم که جیغی کشید و گفت:
ساسیییی!

پیروزمندانه خندیدم که به انگشت سفیدش که کمی رد دندون هام رو نشون میداد نگاه کرد و با لبای غنچه شده لب زد:
انگشت های خوشگلم کو؟!

بغض کرده نگاهم کرد که خندیدم و روی صورتش رو بوسیدم و گازی از لوپش گرفتم و گفتم:
ددی گرسنه اش بود چیپس و انگشت هات رو باهم خورد...اما هنوزم سیر نشده ها...

نگاه شیطون و خمارم رو بهش دادم که جلوی صورتش رو گرفت و گفت:
نه آقا گرگه ماهانی رو نخور خیلی گناهه!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now