🔥 in 💫

407 42 26
                                    

❤متین❤

وقتی وارد کابین شدم...
نوید داشت لباساش رو عوض میکرد...
امیر لبخند بیجونی بهم زد...
بی اختیار سمتش رفتم و بغلش کردم...
هیچکسی توی کابین نبود جز نوید و ساسان و ماهان...
بدنش سرد بود...
چند دقیقه ای توی بغلش موندم...
میخواستم سرمای تنش رو با جون و دلم از بین ببرم...
چی بهتر از گرمای یه آغوش عاشقانه؟!♡

نوید و ساسان هیچکدومشون جلوم رو نگرفتن...
امیر هم هر چند بیحال اما دستاش رو دور بدنم حلقه کرده بود...
سعی کردم اشک نریزم...
اما نشد!:(

امیر خندید...
صداش گرفته بود...
بدنش بیرمق بود...
نتونستم بیخیال دله نازکم بشم...
توی چشاش خیره شدم...
با هق هق گفتم:
امیر...هق...خیلی بدی...هق...چرا صدات زدم نیومدی...هق...امیر...

خندید...
چطور میتونست توی این وضعیت هم بخنده؟!
اشکام رو با دستای سردش پاک کرد و گفت:
بچه ی گریهویی من...گریه نکن بینی ات سرخ میشه با دلقک اشتباهت میگیرم...

زدم توی سینه اش...
سرم رو روی شونه اش گذاشتم...
بازم خندید...
روی سرم رو بوسید و موهام رو نوازش کرد و گفت:
نترس من صد تا جوون دارم عشقم...یادت نمیاد اون چاقوعه رو که نصف شکمم رو پاره کرد و سر دو سه روز از بیمارستان مرخص شدم؟!:)

نمیتونستم سر از روی شونهاش بردارم...
اون حرف میزد...
میخواست آرومم کنه...
اما من کلا توی دنیای دیگه بودم...
امیر بهترینم بود...
نشه خدا ناحقی کنی و فرشته ام رو ازم بگیری؟!:(♡☆

نوید متوجه حال بدم شد...
امیر ازش خواست جلو نیاد و بزار خودش آرومم کنه...

❤امیر❤

بدجوری وحشتناک بود...
اتفاقی بود که تابحال تجربه اش نکرده بودم...
هم سرد بود هم تاریک...
وقتی چشمم به متین خورد...
میشه گفت از من داغونتر شده بود...
عین پسر کوچولویی توی بغلم جمع شده بود...
نمیخواست از بغلم بیاد بیرون...
حتی وقتی نوید خواست کمی ازم دور بشه...
نزاشتم...
محکمتر بغلش کرد...
قطرهای اشکش روی شونهام رو خیس کرده بود...
بدنم داشت گرم میشد...
بهترین گرمای زندگیم داشت بهتر از هر پوششی گرمم میکرد!♡~♡

خودمم از بغض و اشک و آهش...
اشکام چکید...
به نوید گفتم بزاره تنها باشیم...
متوجه منظورم شد...
ساسان هم دست ماهان رو گرفت و از کابین رفتن بیرون...
متین تکون نمیخورد...
هم اشکام میچکید از معصومیتش...
هم خنده ام گرفته بود...
از چونه اش گرفتم و گفتم:
متین کوچولو گریه میکنه...زاری میکنه...

آروم زد توی سینه ام و گفت:
امیر شروع نکن!:(

یهو نگران از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
خوبی زندگیم؟!:(♡

لبخندی زدم و گفتم:
تو کنارمی آره!:)♡

لبخندی زد و روی لبام رو بوسید و گفت:
امیر من مردم و زنده شدم!:(♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now