♥35/2⛓️

322 29 4
                                    

❤امیر❤

امروز روز تمیز کاری بود و هر چقدر به متین گفتم که بزار کارگر بگیرم تا خونه رو تمیز کنه اصلا به گوشش نرفت که نرفت و گفت فقط تمیز کردن خودش رو قبول داره و نمیتونه خونه و وسایل رو بده دست کسه دیگه تا تمیز کنه!

داشتم شیشه های پنجره رو پاک میکردم که یهو مشتی به پهلوم اصابت کرد.
میتن با حرص لب زد:
امیر مگه بهت نگفتم اول شیشه شور رو به همه ی جای شیشه بزنی و بعد پاکش کنی؟!بعد اون وقت داری با دستمال خشک پاکش میکنی؟!

با کلافگی خواستم چیزی بگم که انگشت اشاره اش رو بالا آورد و گفتم:
نشنیدم...چی؟!

نفسم رو آه مانند فوت کردم و لب زدم:
چشم سرورم!

خواست از کنارم رد بشه که یهو پاش لیز خورد و محکم افتاد رو زمین!
نمیدونستم بخندم یا نگران بشم.
ترجیح دادم فرار کنم.
برخلاف تصورم سریع بلند شد و سمتم اومد و با عصبانیت و درد گفت:
امیر واقعا بیشعوری...آییی...مگه بهت نگفتم زمین و سرامیک ها رو خشک کنی...پس چرا هنوز خیسن؟!

با خنده ای لب زدم:
عشقم این کاری که تو از من میکشی والا به یه رباتم بگی قهرش میگیره و خاموش میشه...از کت و کول افتادم...

میون حرفم جارو رو سمتم پرت کرد که با خنده جاخالی دادم و پریدم وی مبل و گفتم:
جونه امیر دو دقیقه بگذر بزار بغلت کنم...صبح تا حالا بدون هیچ عشقی دارم عین سگ کار میکنم...

چشم غره ای رفت و دست هاش رو روی پهلو هاش گذاشت و با حرص گفت:
امیر شده یه بار جدی باشی توی یه کاری؟!تو همه ی زندگیت فقط به یه ماجرا فکر میکنی؟!اصلا یه روز اون پایینیت نخوابه روزت روز میشه؟!

از حرص خوردنش به قهقه افتادم و گفتم:
نه نشد دیگه متینم...داره کم کم بهم برمیخوره...

سمتش گام برداشتم و با لبخندی با عشق و با شیطنت با انگشت به پایین تنه ام اشاره کردم و گفتم:
ایشون وقتی زیبایی میبینه دست و پاهاش رو گم میکنه دیگه...

کوسن مبل رو برداشت و سمتم پرت کرد و گفت:
امیر جلو بیای قاطی میکنم...

یه آن خودم رو بهش رسوندم و روی مبل پشت سرش خوابوندمش و در واقع با اعمال زورم روی بدن نحیفش.
لبام رو روی لباش کوبیدم.

فاصله ای گرفتم و با لبای سرخش مواجه شدم و گفتم:
آخه چرا اینقدر اینا سرخن؟!قصد دارن امیر عاشقش رو سلاخی کنن؟!

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora