♥3/2⛓️

385 37 7
                                    

❤آراد❤

قرار شد همه با هم دست به دست هم بدیم و باشگاه امیر رو بگردونیم!
امیر با کمک دوستش برای من و امین و ساسان مپرک مربیگری گرفت.

توی همین هفته دیگه سانس مربی ها مشخص میشد تا بتونیم شاگرد جذب کنیم.
امیر فعلا درگیر برادرش بود که یهو حالش بد شده بود و البته بعید هم نبود بعد اون همه فشاری که روش بود و یه ریز کار میکرد!

امروز با امین رفتیم برای تمرین توی باشگاه.
امیر و متین و ساسام و ماهان هم بودن.
امیر تنها یه گوشه نشسته بود و به نقطه ای خیره بود.
بقیه هم حال تمرین نداشتن اما مشغول بودن!

رفتیم سمتشون باهاشون دست دادیم.
رفتم کنار امیر و نشستم و زدم روی زانوش که جمع کرده بودش و گفتم:
هی داداشم خوب میشه اون مرد قوی تر از چیزی که نشون میده!

لبخند تلخی زد و گفت:
اون همیشه درد هاش رو توی خودش میریزه و فقط مرهم درد های بقیه هست!

امین دست روی شونه اش گذاشت و گفت:
بلند شو داداش...لند شو که اونم راضی نیست اینجوری فاز غم برداری...خداروشکر که اوضاعش خوبه و فقط باید استراحت کنه!

متین مقابلش روی زانو نشست و بتری آب معدنی رو سمتش گرفت و گفت:
یکم بخور دلت خنک میشه و آروم میشی عزیزم!

تایید کرد و کمی نوشید و بلند شد.

با صدای افتادن چیزی به سمت ماهان برگشتیم.
یکی از وزنه های گرد که دو طرف میله ی وزنه برداری فرو میرفت از بالای طبقه ها افتاد پایین.
ماهان با ترس نگاهمون کرد.
همه از سالم بودن ماهان نفس راحتی کشیدیم.
امیر عصبی از شوکی که به جمعمون وارد شده بود سمت ماهان رفت و رو به ساسان گفت:
این بچه ی بی ادبت رو جمع کن...یه وقت میوفتاد رو سرش چی؟!

ساسان در حالی که رنگ به رو نداشت سمت ماهان رفت و زد توی بازوش و گفت:
مگه نمیگم به چیزی دست نزن...میدونی اگه میوفتاد روت چی میشد؟!

امیر با خنده گفت:
اوهوم تو یکی این رو زدی و ما دیدیم...

ساسان نگاه بدی به امیر کرد!
از حرفش خندیدیم.
متین مشتی به بازوی امیر زد و رفت سمت ماهانی که گریه میکرد بغلش کرد و گفت:
فدای سرت داداش کوچولوی من...گریه نکن قربون چشات...ددی و عمو هات بی ادب ترن اصلا!

ساسان با اینکه خطر رفع شده بود اما باز هم نگران نزدیک ماهان شد و از دو طرف صورتش گرفت.
ماهان اشک میریخت و سعی داشت از ساسانی که عصبانی بود دوری کنه اما ساسان دستش رو کشید و سمت اتاق استراحت برد.

وقتی همه سرچرم یه دستگاهی شدیم.
امیر رفت سمت طبقه ها و دو تا وزنه آورد و همینجور که وزنه ها رو به آرومی با خم و راست کردن دستش حرکت میداد گفت:
به نظرم باید از این به بعد توبه کنم...البته نماز میگن از هر چی گند و کصافت کاریه دورت میکنه یا حتی برم مکه ای یا مشهدی...

میون حرفش خندیدیم و گفتم:
یعنی دیگه باس بهت بگیم حاج امیر یا حتی اخوی؟!

خندید و حوله ی کوچیکش رو سمتم پرت کرد و گفت:
نخند نکبت دارم جدی میگم!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now