⚡after&next u💫

520 47 37
                                    


❤متین❤

با بالا پایین شدن بدنم...
چشم باز کردم...
نفساش آروم بود و با هر دم و بازدمش بدن منم تکون میخورد و حس خوبی داشت و بهم میداد!♡
روی بدن گرم و همینطور پر از حس امنیت مرد زندگیم بودم!♡
دیشب اصلا متوجه نشدم کی به خواب رفتم و کجا چشام بسته شد!

لبخندی روی لبام نشست...
سر بالا بردم و لبام رو روی لبای نیمه بازش گذاشتم...
بوسیدم...
نفس کشیدم...
وقتی لباش تکون خورد و اونم بوسید...
با ذوق خندیدم...
ازش فاصله گرفتم...
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید!♡

روی صورتش رو نوازش کردم...
خیره توی چشاش و با مظلومیت لب زدم:
امیرم بد خوابیدی؟!:(♡

لبخندی زد و گفت:
عشقم مگه میشه بدنت روی بدنم باشه و بد بخوابم؟!:)♡

با ذوق دوباره لبام رو گذاشتم روی لباش...
خندید...
جاهامون رو عوض کرد و شروع کرد مکیدن لبام!♡

با صدای زنگ گوشیش...
بدون عوض کردن پوزیشنمون دست دراز کرد و گوشیش رو برداشت...
امین بود...
همون اول خندید...
امین مثه خودش شوخ بود و همیشه باعث میشد لبخند روی لبات بیاد!:)

وقتی دیدم حالا حالاها قصد قطع کردن نداره...
شیطنتم گل کرد...
لبام رو نزدیک بردم...
روی گردنش گذاشتم...
بوسیدم...
به صورتش نگاه کردم...
چشاش رو بست...
سعی داشت لرزش صداش رو کنترل کنه که یه وقت امین بویی نبره...
ریز خندیدم...
بوسه ام رو به گوشش و لاله ی گوشش و پشت گوشش رسوندم...
میدونستم اینجاهاش بدجوری حساسه...
صورتش قرمز شد...
خندیدم...
با شیطنت کامل دستم رو سمت پایین تنه اش بردم...
وقتی عضوش رو بین انگشتام گرفتم...
کلا قفل کرده بود و نمیتونست جواب امین رو بده...
بازم شیطون خندیدم...
از اینکه امین تموم نمیکرد حرفش رو خیلی خوشحال بودم...
اینجوری یکمم من امیر رو اذیت میکردم...
امیر با هر زوری که بود جوابش رو داد...
عضوش رو نوازش کردم...
چشاش رو محکم بست...
آه خفه ای کشید...
امین از اون ور پرسید چیشده...
امیر سریع با چشای حرصی نگاهم کرد...
لبخندی دندون نما تحویلش دادم...
امیر با نفس عمیقی گفت:
امین یا قطع میکنی یا خودم میام به خدمتت میرسم؟!:/

امین خندید و گفت بعدا هم رو میبینیم و قطع کرد...

امیر تا خواست بعد قطع کردن ریکشنی نشون بده...
از زیرش در رفتم...
خودم رو به حموم رسوندم...
اما تا خواستم در رو ببندم...
امیر به در رسید...
با یه زور در رو باز کرد...
با جیغی رفتم سمت انتهایی ترین قسمت حموم...
اما بی فایده بود...
اومد سمتم و از بازوم گرفت و چسبوند به دیوار...
صورتش رو نزدیک صورتم آورد...
حرصی لب زد:
که شیطون شدی و شیطونی میکنی؟!:/

لبخندی با شیطنت زدم و سری تکون دادم...
پوزخندی زد و گفت:
نمیترسی خشن بشم...یه کاری کنم که نتونی تا چند مدت درست راه بری؟!:)

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora