❤امیر❤نمیخواستم اذیتش کنم اما کاری کرده بود و دست روی غرورم گذاشته بود و نمیتونستم به راحتی از کنارش بگذرم.
میترسم در آینده و اتفاقات دیگه حرف هایی که زد علنی بشه و طبیعتا اون موقع متین بزرگ تر و بالغ تر میشد و به راحتی میتونست ازم دور بشه!
وقتی دست هاش رو محکم بالای سرش نگه داشتم با چشای مظلومش بهم چشم دوخت که تکخنده ای زدم و گفتم:
واقعا عین یه بچه گربه میمونی...هم میتونی مظلوم باشی و هم وحشی!اخمی کرد و گفت:
اگه میخوای بزنیم بزن اما اینجوری معطل خودت نکنم...از فکش گرفتم و خیره به لباش لب زدم:
این رو بفهم که من نمیتونم دست روی چیزی که میپرستمش بلند کنم!یهو نگاهش نمدار شد و لب زد:
امیر؟!لبخندی زدم و با عشق تک بویه ای روی لباش نشوندم و زمزمه وار گفتم:
آخه چرا باید اینقدر قشنگ صدام کنی؟!لبخندی با ناز زد و دل و ایمانم رو مثه هر وقت دیگه ای برد!
آروم و با غم لب زد:
خیلی خوشحالم که بزورم که شده من رو پیش خودت نگه داشتی!اخمی کردم و گفت:
خوب بهم نگاه کن...اصلا میبینی برای چی اینجام؟!اصلا میدونی با امیر چیکار کردی؟!امیری که به سختی نفس میکشید رو دوباره زنده کردی...
از دو طرف صورتم گرفت و لب زد:
متین اگه تو بری که نمیری و خودم جفت پاهات رو قلم میکنم...نفسی گرفت و ادامه داد:
امیر هم میره...عین زنده زنده مردن میمونه برام اون روز که تموم دردهام و خونریزی هام رو میفهمم و بعد چشام رو میبندم!