❤امین❤
اونقدری عصبی بودم که نفهمیدم چجوری از ماشین پیاده شدم.
طول خیابون رو داشت میدویید و نمیفهمید یکی داشت اینجا برای عشقش میمرد!توی طول خیابون هیچ کسی نبود و جاده ای بود خارج از شهر و اصلا برای همین آورده بودمش این مسیر تا دور از همه و توی تاریکی سنگ هامون رو وا بکنیم!
امین مهربون بود و صبور و عاقل اما بحث بحثه عشق و زندگی بود و نمیتونست رحمی توش داشته باشه!شروع کردم به دوییدن.
اونقدری پا به پاش دوییدم که یه جایی هر دومون نفس کم آوردیم.
میتونستم توی مدل نفس کشیدنش متوجه ی حال خرابش بشم!
برگشت سمتم و بلند داد زد و گفت:
منتظر چی هستی لعنتی بیا بزن خلاصم کن...با گام های بلندی رفتم سمتش و از بازوش گرفتم و فشردم و گفتم:
آراد من نمیخوام دست روت بلند کنم پس مثه بچه ی آدم بیا بریم توی ماشین و با حرف...دستم رو پس زد و با دو دست کوبید تخت سینه ام و گفت:
من حرفی ندارم باهات بزنم امین...برو توی ماشینت بشین و برای همیشه برو!با این حرفش تیر خلاصی رو زد.
حتی نفهمیدم کی خون جلوی چشام رو گرفت و محکم خوابوندم توی دهنش.
افتاد روی زمین و با عصبانیت رفتم سمتش و از یقه اش گرفتم و غریدم:
همین لعنتی؟!همین برم و تموم؟!بخاطر یه مشت پول کثیف؟!آراد میکشمت...آراد امشب شب مرگته!بعد حرفم به قدری با خشم دستش رو کشیدم که صدایی داد و آخ پر دردی گفت!
بی توجه رفتم سمت ماشین و کوبیدمش روی کاپوت و گفتم:
چی فکر کردی هان؟!فکر کردی تو رو بخاطر یه شب یا دو شب میخواستم؟!فکر میکردی برای چند شب میخواستم؟!هان؟!آراد تخس تر از این حرف ها بود که کوتاه بیاد.
مثه خودم بلند گفت:
از همون اولش هم این رابطه اشتباه بود...من و تو با هم نمیسازیم...مشتی به کنار صورتش زدم و با چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا نکشمش!
سکوت کرد از دیدن خشمم که لب زدم:
میدونی چیه باید میزاشتم زیر خواب اون آشغالای توی اون باشگاه بشی تا بفهمی و قدر بدونی که امین اومد سمتت تا بشه همدمت...بشه همون مردی که زخم هات رو درمان میکنه...وقتی بغضم ترکید و اشک شد.
دیگه ادامه ندادم و سری تکون دادم و گفتم:
باشه...باشه...اگه تو این رو میخوای...رفتم سمت ماشین و در رو باز کردم و کلید خونه و کاپشنم رو برداشتم و پوشیدم و سوییچ ماشین رو گذاشتم روی سقف ماشین و گفتم:
ماشین رو بردار و برو!بعد حرفم شروع به قدم برداشتن توی جاده ی تار و تاریک کردم!
هوا سرد بود برای همین دست هام رو توی جیب کاپشنم فرو بردم و تند تر گام برداشتم تا به جاده ی اصلی برسم و اونجا بتونم سوار تاکسی بشم!❤آراد❤
نفهمیدم چیکار کردم!
پولی که امشب گرفتم یا هر شب دیگه داشت غرورم رو زیاد میکرد!
حتی نفهمیدم کی همه جا تاریک و پر از حس پوچی شد!
حتی نفهمیدم کی امین کیلومتر ها دور شد!
هیچ دیدی بهش نداشتم!اون قدری گنگ بودم که نتونستم جلوی رفتن تنها مردی که برام مردونگی کرد رو بگیرم!
فقط شکوندمش و فرستادمش سمت جاده ی تاریکی!
وقتی داشت با چشای عاشقش نگاهم میکرد ندیدمش و بجاش صدای شکستن قلبش رو خوب شنیدم!حتی اونقدری مرد بود و غیرت سرش میشد که نزاشت من بجاش پیاده راهی خونه بشم و ماشینش رو دست معشوقه ی خیانتکارش سپرد!
پشت فرمون نشسته بودم و مشتی به فرمون زدم و بلند زدم زیر گریه و لب زدم:
آراد خیلی بی لیاقتی...خیلی ابلهی...خیلی آشغالی...هق...هق...هق!❤امیر❤
نزدیک یه سال میشد که تنهاو دور از همه سر میکردیم!
شب و روزمون شده بود گریه و آه و دلتنگی!
ساسان خیلی لاغر شده بود و اصلا نمیتونست یه شب هم گریه نکنه!
گریه های من اشک نمیشد مشت میشد و روی کیسه بوکس فرود میومد!
غم کل وجودم رو گرفته بود!
برای یادآوری حرف هاش و رفع دلتنگی هام میرفت جای جای حیاط و حتی حموم و باشگاه و خاطراتمون رو مرور میکردم و گاه خنده میشد روی لبام و گاه غم میشد و فرو میرفت توی چشام و اشک و بغض میشد!حیاط پشتی جایی بود برای نهایی شدن این رابطه!
پسرکم نزاشت خطی روی مردش بیوفته و این رابطه رو قبول کرد تا دست به کار اشتباهی نزنم و تیزی چاقو رو توی وجودم فرو نبرم!یا حتی اون موقعی که ازم خواست لمسش کنم.
بیقراری رو توی چشاش میدیدم و حتی وقتی ترسید و دردش اومد.
اون روز کسی توی خلا از عشق و لذت فرو رفته بودم!وقتی تک تکش رو برای ساسان تعریف کردم.
ساسان باورش نمیشد چنین کار هایی رو توی زندان کرده باشیم.
با نگاهی شیطون خندید و زد روی شونه ام و گفت:
داداش میگم اون پایینیت وقتی میزنه بالا جا و مکان حالیش نیست نه؟!خندیدم و مشتی به سینه اش زدم و گفت:
نوچ پسرم سرکشه!خندید و غرق لذت شدم از خنده ای که مدت ها بود نشنیده بودمش!
دست دور گردنش انداختم و بغلش کردم و سرش رو روی شونه ام گذاشتم و گفتم:
خوشحالم دوباره میشنومشون!سوالی نگاهم کرد و گفت:
چی رو داداش؟!لبخندی بهش زدم و گفتم:
صدای خنده های بهترین رفیق و داداش دنیام رو!خندید و روی گردنم رو بوسید و گفت:
والا مگه میشه برای چنین داداش سکسی نخندید؟!خندیدم به شیطنتش و مشتی به شکمش زدم که با درد خندید و گفتم:
بچه پرو چند مدت رابطه نداشتی چشمت به عضله هام افتاد زدی بالا؟!با شیطنت جونی کشید که افتادم دنبالش و اونم شروع به دوییدن کرد!
وقتی به اتاق رسیدیم رفت بالای تخت و بالشت رو جلوی خودش گرفت و گفت:
امیر به خدا بیای جلو میزنم مفقود النسل بشی!خندیدم و قهقه زدم و رفتم نزدیکش که از روی تخت پرید و رفت سمت تخت دیگه و گفت:
تو چرا اینقدر زبون نفهمی هان؟!با جهش گرفتمش و انداختمش روی تخت و رفتم روش که شروع کرد به مشت و لگد زدن.
شاید بیشتر اینکار هام بخاطر این بود که کمی از حس و حال دپ بیرون بیاد!