💖🔥💢

317 33 18
                                    

❤متین❤

امروز از بیمارستان مرخص میشپم.
آقا نوید تموم کار ها رو انجام داده بود.
از ترخیص تا پرونده ی امیر و ساسان و نازنین!

وقتی توی ماشین نشستیم با لبخندی رو بهم گفت:
یه خبر فوق العاده خوب بهتون میدم فقط لطفا آروم باشین!

من و ماهان با ذوق بهش چشم دوختیم.
چه خبری مگه میتونست بهتر از آزادی عزیزامون باشه؟!

وقتی نوید شروع به توضیح دادن کرد.
تنها یه کلمه رو شنیدم که اونم آزادیشون بود!
به قدری خوشحال بودم که به گریه افتادم.
ماهان بغلم کرد و اونم به گریه افتاد.
نوید هر دومون رو بغل کرد و روی سرمون رو بوسید و گفت:
خیلی خوشحالم براتون عزیز های دلم!

اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
کی...کی میتونیم ببینیمشون؟!کی آزاد میشن؟!

خندید به هول بودنم و گفت:
همین امروز!

از خوشحالی جیغی کشیدم و محکم بغلش کردم که خندید و روی مو هام رو بوسید و گفت:
قربونت برم یکم آروم تر میدونم خوشحالی اما تازه حالت خوب شده!

ماهان با اشک شوق لب زد:
ساسانی رو میتونم از این به بعد زیادتر بغل کنم؟!

نوید خندید و روی صورتش رو بوسید و گفت:
آره ووروجک!

ماهان عین پسر کوچولویی توی بغلش رفت که نوید بغض کرده لب زد:
وقتی بهم خبر دادن که قاضی پرونده بخشیدهشون فقط میخواستم هر کاری کنم که دیگه یه روز هم اونجا نمونن...اما هر جوری خواستم دو سه روز طول میکشید!

روی بازوش رو نوازش کردم و گفتم:
خیلی خیلی ممنونتیم داداشی...هر چی بگم کم گفتم!

لبخندی زد و گفت:
دیگه اشک هاتون رو پاک کنین بریم خونه و یه دوش بگیرین چند روزی اینجا بودین لباس هاتون آلوده هست...بعدش هم...

به ساعتش نگاهی کرد و گفت:
الآن ساعت هفته...ساعت نه مهر آزادیشون رو میزنن چون یکم واریز کردن دیه طول کشید برای همین نشد صبح زود آزادشون کنن!

با ذوق و هیجان تایید کردیم که راه افتاد!

❤امیر❤

اصلا دل توی دلم نبود ساعت نه بشه.
خبر داده بودن کی آزاد میشیم.
ساکمون رو جمع کردیم.
ساسان فقط اشک میریخت.
میدونستم عذاب وجدان داره از مراقبت نکردن از عشق تازه ساخته شده اش!
رفتم سمتش و گفتم:
بده وسایلت رو من جمع کنم بابا تو هم همش آبغوره میگیری!

تکخندی زد که دلم برای معصومیت نگاهش سوخت.
رفتم سمتش و محکم بغلش کردم.
به شونه ام چنگ زد و گفت:
من بد کردم امیر!

روی شونه اش رو بوسیدم و گفتم:
همهمون خراب کردیم ولی حالا دیگه قراره بسازیم...هوم؟!

سری تکون داد که اشک هاش رو پاک کردم و گفتم:
دیگه گریه نکن پسر کوچولوت منتظره تا تو رو با اون لبخند های پر انرژیت ببینه و خوشحال بشه نه این ریختی!

خندید و سری تکون داد.

با فرا رسید زمان موعود سربازی دنبالمون اومد و چون میشناختمون با احترامی همراهیمون کرد.
خب قبلا هم من اینجا بودم و با همهشون جور شده بودم.
وقتی به در میله ای رسیدیم باهاش دست دادم و گفتم:
دیگه نمیبینمت آقا محسن...هوای خودت و بقیه رو داشته باش!

خندید و زد به دوشم و گفت:
ایشالله دیگه نیای اینورا...اما یه سری بزن و دست یه زندونی رو بگیر...به هر حال دیدم چقدر خرت میره و مایه داری!

خندیدم و گفتم:
تو یه لیست ازشون بده چشم تا حد توانم کمک میکنم!

لبخندی یا تحسین زد و گفتم:
مرام یعنی تو داداش!

لبخندی زدم و بغلش کردم که چند تا زد به پشتم!

L❤VE in the cageМесто, где живут истории. Откройте их для себя