♥28/2⛓️

325 30 0
                                    

❤ساسان❤

توی ماشین نشسته بودیم.
کنار دریا رو به دریا ماشین رو پارک کردم.
میخواستم مغزم رو خالی کنم و بدون هیچ درگیری ذهنی بریم خونه.

هیچ وقت نمیخواستم توی اون خونه نقشی از دعوا و یا بحث و حال بد باشه و بمونه!

ماهان هم انگار فهمیده بود که اعتراضی از سکوتم نداشت و مثه من به صدای امواج دریا گوش سپرده بود!

صدای نفس های نامنظمش نشون میداد که داره بغضش رو کنترل میکنه.
از چهره ی درهمش معلوم بود که چقدر داره خودداری میکنه تا گریه نکنه!

وقتی این حالش رو دیدم بیخیال حال خودم شدم.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
از این به بعد هر وقت خواستی مادرت رو ببینی در خونمون به روش بازه...بهش زنگ بزن و بگو که هر وقت بخواد میتونه بیاد و حتی کافیه به گوشیم زنگ بزنه تا عین پسرش برم دنبالش و بیارمش روی تخم چشام بزارمش!

ماهان با حرفم لب زد:
ممنون...هق...

وقتی لباش رو باز کرد بغضش رها شد.
هقی زد که قلبم فشرده شد و بدون مکثی دستم رو انداختم دورش و کشیدمش سمت خودم و روی مو هاش رو بوسیدم و لب زدم:
جانم...پسر گلم...قربونت برم اینجوری اشک هات میریزه قلبم درد میگیره...اصلا بیا فراموش کنیم چیشد...هوم؟!

معصومانه فین فین کرد و خیره به چشام لب زد:
هق...چجوری؟!

لبخندی با عشق به زیبای زندگیم زدم و اشک هاش رو با نوازش از روی گونه های بلوریش پس زدم و گفتم:
بریم بستنی بخریم برای گل پسرم؟!

با ناز لب زد:
شوکولاتی؟!

به سادگی همیشگیش خندیدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و چشمکی زدم و گفتم:
چشم...شوکولاتی!

با ذوق خندید و روی لبام رو بوسید که از چونه اش گرفتم و عمیق تر بوسیدمش و چشیدمش!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now