❤ساسان❤
توی ماشین نشسته بودیم.
کنار دریا رو به دریا ماشین رو پارک کردم.
میخواستم مغزم رو خالی کنم و بدون هیچ درگیری ذهنی بریم خونه.هیچ وقت نمیخواستم توی اون خونه نقشی از دعوا و یا بحث و حال بد باشه و بمونه!
ماهان هم انگار فهمیده بود که اعتراضی از سکوتم نداشت و مثه من به صدای امواج دریا گوش سپرده بود!
صدای نفس های نامنظمش نشون میداد که داره بغضش رو کنترل میکنه.
از چهره ی درهمش معلوم بود که چقدر داره خودداری میکنه تا گریه نکنه!وقتی این حالش رو دیدم بیخیال حال خودم شدم.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
از این به بعد هر وقت خواستی مادرت رو ببینی در خونمون به روش بازه...بهش زنگ بزن و بگو که هر وقت بخواد میتونه بیاد و حتی کافیه به گوشیم زنگ بزنه تا عین پسرش برم دنبالش و بیارمش روی تخم چشام بزارمش!ماهان با حرفم لب زد:
ممنون...هق...وقتی لباش رو باز کرد بغضش رها شد.
هقی زد که قلبم فشرده شد و بدون مکثی دستم رو انداختم دورش و کشیدمش سمت خودم و روی مو هاش رو بوسیدم و لب زدم:
جانم...پسر گلم...قربونت برم اینجوری اشک هات میریزه قلبم درد میگیره...اصلا بیا فراموش کنیم چیشد...هوم؟!معصومانه فین فین کرد و خیره به چشام لب زد:
هق...چجوری؟!لبخندی با عشق به زیبای زندگیم زدم و اشک هاش رو با نوازش از روی گونه های بلوریش پس زدم و گفتم:
بریم بستنی بخریم برای گل پسرم؟!با ناز لب زد:
شوکولاتی؟!به سادگی همیشگیش خندیدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و چشمکی زدم و گفتم:
چشم...شوکولاتی!با ذوق خندید و روی لبام رو بوسید که از چونه اش گرفتم و عمیق تر بوسیدمش و چشیدمش!