❤امیر❤حدود یه ماهی از درگیریم با یه عوضی و افتادنم توی زندان میگذره!
پزشکش گفته رفته توی کوماه و خانواده اش هم رضایت نمیدن تا بهوش بیاد و داداشم وکیل پایه یک دادگستریه و پیگیر پروندهمه!توی زندان با وجود اینکه سنم زیادم نیست همه ازم حساب میبرن چون میدونن زورم زیاده و خب از رزمی کار جماعت باید ترسید دیگه!
توی حیاط مشغول قدم زدن بودم و زیر دستامم دورم پلاس بودن و بعضیاشون بدجوری وفادار بودن و بعضیاشونم یا بخاطر پولم دورم بودن یا بخاطر زورم!
آخه زندان جای خوبی برای تنهایی نیست و چون همه جور آدمی ممکنه توش پیدا بشه و حتی ممکنه شب موقع خواب خفت کنن و تیزی بزارن زیر گلوت!بعد از چند دقیقه گشتن دور تا دور حیاط و فکر کردن به زندگیم...
خبر اومد که یاسر بدجوری صورتش پوکیده و البته کاره یه تازه وار بوده!به یکی سپرم پیداش کنه و ببینه کجا تنها میشه تا بریم سر وقتش...
بعد چند دقیقه خبر اومد که رفته سمت حموم و خب بهترین ماکان و موقع برای جا آوردن حالش بود!خودم نزدیکای حموم دست به سینه وایسادم و به امین سپردم بره داخل بهش بگه بیاد بیرون...
با دیدن اینکه طول کشیده رفتم جلو و به امین گفتم بکشه کنار و به محض ورودم به حموم با یه پسر بچه ی عجیب بامزه روبرو شدم!!!به همه گفتم از حموم دور بشن و تا نگفتم پیداشون نشه...
با سرفه ای ساختگی حواسش رو جمع خودم کردم و توی صورتم نگاه کرد...
با دیدن این صورتم چطور شد که قلبم لرزید؟!؟
تا بحال با دیدن هیچ چهره ای اینجوری نشده بودم و خب من بخاطر جایگاهم و ثروتم کلی دوست داشتم و حتی هر شب با یکی تا صبح حال میکردم!
ولی برای هیچکدومشون اینجوری نشده بودم و خب میدونین که من برای حال کردن جنسیت واسم مهم نبود و هم با دختر و هم با پسر میخوابیدم و خب کار کثیفی بود ولی واسم مهم نبود!
من بر این عقیده بودم که بدن و چهره ی طرف مهمه و نه چیز دیگه و من کاری به احساسات و عشق و اینا نداشتم!بعد از کمی حرف و متوجه این شدم که اسمش متینه و نوزده سالشه و بنظر باید دانشجو میبود و بخاطر کیوکوشین کار بودنش بیشتر باهاش حال کردم و گفتم که بیاد تو گروهم و خب اونم قبول کرد و چون لابد میدونست من نمیتونم نه از کسی بشنوم!
قرار ساعت هشت اتاق شماره هفت پاتوق گروهمون...
نمیدونم چرا اینقدر دلم نا آروم بود و اون پسر واقعا توی ذهنم نقش بسته بود و حتی حاضر بودم برای حس کردنش توی همین زندان باهاش بخوابم!
نمیدونم اسم حسم چیه ولی میدونم چیزی بیشتر از یه دوستی یا هم صحبتی هستش!
به لبه ی تخت تکیه داده بودم و یه پام جمع بود و دستم روی زانوم بود و یه پام هم دراز بود و توی فکری فرو رفته بودم...
یهو با صدای آشنایی سرم رو بالا آوردم و به همون پسری که توی همین چند ساعت ذهنم رو در گیر کرده بود خیره شدم!