♥26⛓️

596 45 49
                                    

❤متین❤

با باز کردن چشای سنگینم...
سر دردم رو حس کردم...
گلو دردم داشتم...
یهو سرفه ای خش دار و داغون کردم...
امیر انگار داشت موهاش رو مرتب میکرد جلوی آینه که با دیدن وضعیتم نگران و عصبی اومد سمتم و گفت:
نگاهش کن آخ آخ آخ...پاشو پاشو صبحونه بخور باید قرصا و داروهات رو سر موقع بخوری بعدشم برات آمپول میگیرم!:(:/

بی حال از روی تخت بلند شدم...
رفتم سمت حموم...
از مچ دستم گرفت و برگردوندم و گفت:
میخوای من حمومت کنم؟!...آخه نمیتونی حتی درست راه بری!:(♡

چیزی نگفتم که کشیدم داخل حموم...
آب ولرم رو تنظیم کرد و گذاشت وان پر بشه...
حال وایسادن روی پاهام رو نداشتم...
خواستم سمت وان برم که ثابت نگهم داشت و با لبخندی گفت:
با لباس که نمیرن تو آب پسر خوب!:)♡

مشتی بیجون زدم به سینه اش و گفتم:
من مریض شدم که به امیر آقا خوشبگذره دیگه...از این به بعد فکر کنم توی سرویسم باهام بیای به بهونه مراقبت!:/
خندید و روی لبام رو بوسید و گفت:
از خدامه همش همه جای خانوم خوشگلم رو ببینم!☆~♡

هولش دادم عقب و گفتم:
دیوونه اصلا حالیته من مریضم که من رو میبوسی؟!:/

خندید و گفت:
حرص نخور عشقممم فداسرت با هم ست میکنیم!:)♡

لبخندی میون اخمام زدم...
رفتم توی وان نشستم...
با لیف و شامپوی بدن به جون پوست بدبختم افتاد...
یه جایی اینقدر محکم لیف زد که زدم روی دست و تقریبا بلند گفتم:
ای نمیری امیر پوستم کنده شد خب!:/

خندید و نوک بینی ام رو کشید و گفت:
کوچولو میخوام ضدعفونیت کنم تا موقع خوابیدن کنار آقاتون خوش بدرخشین!☆~♡

بعد حرفش حرصی لیف رو گرفتم و کوبیدم توی صورتش...
قهقه زد و گفتم:
کوفت عزیزم...تو رویاتم نمیبینی که باز من زیرت بخوابم!:/

با خنده گفت:
عه نه بابا؟!عمرا بتونی در برابر خدای جذابیت مقاومت کنی کوچولوی خوردنی!:)♡

بعد دراومدن از حموم سریع لباس بیرون پوشیدم و قرص و داروهام رو همراه صبحونه خوردم...
باید راه میوفتادیم...

❤امیر❤

حدودا پنج شش ساعت توی راه بودیم و بخاطر قرصای خواب آور سرماخوردگی روی صندلی پشت خوبیده بود...
ساسان گفت پشت پیشش بشینم و خودش رانندگی کرد...
به صورت غرق در خوابش خیره شدم...
تک بود!☆~☆
کسی مثه اون نبود...
قلبش مهربون...
صداش آرامشبخش...
آغوشش...
بوسیدنش...
هم خوابی باهاش...
همه و همه طلایی و خواستنی بود!☆~♡

بعد اینکه به خونه رسیدیم متین رو بیدار نکردم و اونقدری زور داشتم که بغلش کنم و ببرمش روی تخت...
گذاشتم روی تخت و روش پتویی کشیدم...
رفتم سمت آشپزخونه و به نازی سپردم یه سوپ درست کنه که اونم با کمال میل قبول کرد و میتونستم تو چشم ساسان و نازی به راحتی بخونم که به متین وابسته شدن و دوستش دارن و جز گروه و دوستای صمیمی خودشون محسوبش میکنن و این برام خیلی خوشحال کننده هست!☆~☆

بعدازظهر باید میرفتم دیدن باشگاه جدیدم...
همه چیزش درست شده بود و براش ذوق داشتم...
اینکه متین هم باید کنار من به کمک مربی میشد برام خیلی ذوق آور بود!♡~♡

با صدای پیام گوشیم صفحه اش رو دیدم...
سامی بود...
گفت فردا برم دیدنش برای همون ماجرایی که با هم قرار گذاشته بودیم...
بعد گفتن اوکی فعلا بهش...
رفتم سمت اتاق متین...
دیگه بیدار شده بود...
کنارش نشستم...
عین بچها به بغلم پناه آورد...
دستام رو دورش حلقه کردم و روی سرش رو بوسیدم...
مهم آرامش آغوشش و وجودش بود...
ترس از سرماخوردگی معنایی نداشت اینجا!:/

بق کرده گفت:
امیر میشه دیگه تنها نزاری؟!:(

متعجب نگاهش کردم...
منظورش از تنهایی چیه؟!
من که همیشه پیششم!

از چونه اش گرفتم و مجبورش کردم توی چشام نگاه کنه و گفتم:
متین؟!من که همیشه کنارتم منظورت چیه؟!:(

بغض کرده بهم خیره شد...
یعنی از چیزی ترسیده و نمیگه؟!
با صورت جدی و کمی عصبی گفتم:
میگی چیشده یا نه؟!:/:(

اشکاش چکید...
عصبی شدم...
از یقه ی لباسش گرفتم و گفتم:
متین اگه نگی مجبورت میکنم!:/

بازم هیچی نگفت...

❤متین❤

نمیدونستم چجوری بهش بگم...
ترجیح دادم حداقل الآن نگم...
به بهانه ی دلتنگی برای خانواده ام موضوع رو پیچوندم...
هر چند که امیر زیادم قانع نشد و این رو توی چشای تاریکش خوندم!:/

تقریبا بعد ناهار که سوپ خوشمزه ی نازی بود...
قرار شد بریم دیدن باشگاه...
امیر خوشحال بود اما از طرفی توی چشاش میشد خوند بابت حالم ناراحته!:(♡

قفل باشگاه کارتی بود...
کارت رو زد و رمز رو وارد کرد و در باز شد...
واو؟!☆~☆♡~♡

همه چیز درجه یک بود!☆~☆
همه چیز ناب بود و با تم مشکی و قرمز! ☆~♡

همه چیز درجه یک بود!☆~☆همه چیز ناب بود و با تم مشکی و قرمز! ☆~♡

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

😍باشگاه جدید امیر جذاب😍

تقریبا متحیر و شوکه داشتیم به اطراف نگاه میکردیم...
امیر سریع رفت سمت دستگاها و شروع کرد امتحان کردنشون...
روی صندلی نشستم...
حوصله راه رفتن نداشتم و بدنم کسل بود...
به امیر و ساسان نگاه کردم...
نازی هم جلوی اینهای بزرگش داشت سلفی میگرفت...

امیر با ذوق اومد سمتم و گفت:
درجه یکه مگه نه؟!:)☆

خندیدم و سری تکون دادم و گفتم:
حرف نداره مثه خودت تکه!:)♡☆

خندید و لوپم رو کشید و کنارم نشست و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
خوبی الآن نسبت به قبل دیگه؟!:)♡

تایید کردم...

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

عشقا کارای دیگم رو دنبال کنین همشون در حال آپ هستن😊🙏❤

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora