❤امین❤
واقعا نمیفهمیدم چرا همیشه داشت یه اتفاقی میوفتاد!
هر وقت که به مجلس یا دورهمی میرفتیم یه حادثه ی یهویی و بد پیش میومد و همه رو با هم درگیر میکرد!اون شب وقتی اون اتفاق برای متین افتاد.
کسی که حسابی مشکوک میزد نازنین بود!
شاید به چشم بقیه اون نگران متین بود و اشک میریخت اما به چشم من واقعا یه دختر شرور بود!
نمیدونم چرا امیر دوستیش رو باهاش ادامه داده بود!
خب توی چند تا رفت آمد فهمیده بودم که به رابطهشون چشم داره!
این موضوع باز از نظر من بود و ممکن بود از نظر بقیه چیز دیگه ای باشه!با نشستن آراد روی پاهام از افکارم بیرون اومدم.
دست هاش رو دورم گردنم حلقه کرد و روی لبام رو بوسید که لبخندی با عشق بهش نشون دادم!با اخمی و نگاه مشکوکی نگاهم کرد و گفت:
تو فکری...حواست به زیبایی های من نیست!خندید به غرور زیبای عشقش.
روی گردنش رو بوسیدم و گفتم:
هر چی توی ذهنم میگذره همه از با تو بودنه!خندید و یهو جدی نگاهش کرد و گفت:
فکر کردی من خنگم؟!میگی چیشده یا نه؟!هوفی کشیدم و گفتم:
درگیر این اختلافات و دورهمی هامونم...تایید کرد و گفت:
میدونم...همه سر اون نازنین سلیطه هست!اخمی بین ابرو هام نشست و لب زدم:
حس میکنم قرار نیست اتفاقات خوبی بیوفته...از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
هی اون دختره که ترس نداره...باید ازش مدرک بکشیم بیرون...حتی میخواست تو رو هم قاطی خودشون کنه که من نزاشتم...اون واقعا از قصد با هر کی که با امیر و بقیهمون مشکل دارن میگرده و سر درنمیارم چرا؟!تایید کردم.
واقعا چرا همچین کاری میکرد؟!