L🌷fe is your b❤dy

385 35 10
                                    

❤امیر❤

وقتی چشم رو باز کردم متین کناره تخت روی صندلی نشسته بود و داشت با موهام ور میرفت و نوازشش میکرد.
لبخند تلخی به چشای خیسش زدم و لب زدم:
چرا اینقدر ناز میشن چشات وقتی گریه میکنی؟!

لبخندی زد و بهم نزدیکتر شد و خیره توی چشام با ناز گفت:
برای همین همیشه اشکم رو درمیاری؟!

آروم خندیدم اما بی درد نبود و گفتم:
شاید...

شاکی نگاهم کرد و گفت:
خیلی بدی!

خندیدم و  روی صورتش رو نوازش کردم و لب پایینش رو میون انگشت فشردم و گفتم:
آخخخ من قربون این لبای آویزون خوشگلت بشم!

خندید و  روی صورتم رو بوسید و نگران گفت:
الآن خوبی امیرم؟!درد که نداری؟!

سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
کمکم میکنی بشینم عزیزم؟!

با لبخند سری تکون داد و کمک کرد بشینم البته بدون درد هم نبود.
صورتم از درد جمع شد و ناله ای کردم که بعد از تکیه دادن به بالشت رو بهم گفت:
من میرم به بقیه خبر بدم که بهوش اومدی.

خواست از اتاق بره بیرون که دو تا مامور جلوی در ایستادن.
نوید جلوتر اومد داخل و نگاهی پر از غم به من کرد و گفت:
امیر باید بریم!

متین با نگرانی از بازوی نوید گرفت و گفت:
منظورت چیه داداش نوید؟!برای چی باید برین؟!

نگاهی پر از شرمندگی به متین کردم.
متین تازه متوجه ی ماجرا شد.
دو تا مامور اومدن داخل و گفتن:
شما باید همراه ما بیایین آقای ارجمند!

آهی کشیدم و با نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی متین گفتم:
با کدوم حکم؟!

سروان کاغذی رو سمتم گرفت و گفت:
فروش و حمل مواد مخدر!

چشام بسته شد.
بالاخره سعید لعنتی کار خودش رو کرد!
نگاهم سمت نوید رفت که نگاهی با اطمینان بهم کرد.
میدونستم از پسش برمیاد تا حداقل میزان حبسم رو کم کنه!

اومد سمتم و کمکم کرد بلند بشم و رو به مامورین گفت:
بعد اینکه لباسش رو عوض کنه میتونین بیایین داخل!

با اعتمادی که به نوید داشتن تایید کردن رفتن بیرون درو منتظر موندن.
متین با بغض بهم خیره بود.
قلبم داشت برای نگاه های بیچاره و معصومش آتیش میگرفت.
صداش زدم و گفتم:
متینم بیا اینجا ببینم!

انگار منتظر بود بهش این رو بگم که سریع اومد سمتم و بغلم کرد.
با برخورد بدنش به سینه ام دردم گرفت اما بیخیال درد شدم و محکم به تنم فشردمش و گفتم:
قول بده حرف نوید رو گوش بدی...تنها جایی نری باشه؟!

متین با گریه گفت:
نگو...نه...نمیخوام...هق...

از دو طرف صورتش گرفتم و با لبخندی خیره به چشاش ادای گریه کردنش رو درآوردم و گفتم:
متین کوچولوی من...هق...گریه میکنه...هق...ناز داره...هق...

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora