⌛once upon time...❕

480 48 49
                                    

❤امیر❤

بعد رسوندن ساسان و ماهان...
سمت خونه روندم...
متین صندلی عقب نشسته بود و سرش رو به شیشه تکیه داده بود و تو فکر بود...
حدسم این بود یه چیزی مربوط به ماهانه...
با لبخندی رو بهش گفتم:
متینم نمیخوای بیای جلو بشینی تا با عطر تنت مست بشم؟!:)♡

خندید و خود رو کشید جلو و آروم زد پس کلم و گفت:
امیر فکرشم نکن من امروز زیرت بخوابم!:)

خندیدم...
با یه جهش از پشت اومد جلو و روی صندلی جلو نشست...
سرش رو آورد نزدیک صورتم و روی صورتم رو بوسید...
دستش رو سمت ضبط برد و روشنش کرد و گفت:
از نظرت ساسان واقعا ماهان رو دوست داره؟!:)

لبخندی زدم...
دستش رو گرفتم و روش رو بوسیدم و گفتم:
اگه به عشق من شک داشته باشی پس به ساسان هم شک داری!ساسان عین داداشمه و تا بحال توی چشاش اینقدر شادی ندیده بودم!:)

لبخندی زد و گفت:
خوشحالم ماهان هم یه عشق پیدا کرده...

یهو حرفش نصفه موند و به روبروش خیره شد...
متعجب نگاهش کردم...
سوالی گفتم:
متین تو ماهان رو جایی دیدی یا میشناسیش مگه نه؟!:)

سری تکون داد و گفت:
یکی هست بدبخت تر از من...پدرش اذیتش میکنه...مادرش مریضه...

ناراحت شدم از لحن و صدای پر بغضش...
ماشین رو کنار نگه داشتم...
از سرش گرفتم و به سینه ام فشردم...
هق زد و گفت:
امیر چرا سرنوشت ما اینجوری رقم خورده؟!چرا فقر و نداری خانوادهامون باید باعث بشه زندگی نکنیم؟!اصلا مگه میتونستم از اون همه بدهی و زندان بیرون بیام اگه نبودی...اصلا مگه میشد...هق هق هق!:(

بغضم گرفت...
روی موهاش رو بوسیدم...
صورتش رو با دستام قاب کردم...
حتی با وجود اشکایی که توی چشاش پر شده بود و رد خیسی روی گونهاش میزاشت...
بازم شیرین و خواستنی بود!♡

با انگشت شصت روی صورتش رو نوازش کردم و وقتی خیسی اشکاش به انگشتم نفوذ میکرد قلبم تیر میکشید...
بدون توجه به موقعیتی که توش بودیم...
بی اهمیت به خیابونی که پر از ماشین بود...
سرم رو جلو بردم و لب روی لبای نیمه باز و عسلیش گذاشتم!♡

با اشک و آه میبوسید...
حتی جلوتر از من برای گرفتن بوسه ای تلاش میکرد...
وقتایی که اینجوری تشنه میشد بیشتر از هر وقت میخواستمش...دستم رو سمت قفل در بردم و قفل مرکزی ماشین رو زدم...
متینم همین جا و همین لحظه بهم نیاز داشت و نه وقتی رسیدیم و همه ی حس و حالمون خوابیده باشه...
هر چند شیشها دودی بود و هیچ دیدی از بیرون به داخل اتومبیل نبود!

با یه حرکت به عقب ماشین رفتم...
از بازوش گرفتم و کشیدمش...
روی صندلی عقب خوابوندمش و روش خیمه زدم...
بی طاقت از دو طرف صورتم گرفت و لباش رو روی لبام کوبید...
مست شدم از تماس ناگهانی لباش!♡

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora