❤امیر❤
وقتی همگی دور هم نشسته بودیم.
دلم یکم شیطنت میخواست و بازی.
رفتم یه بتری نوابه ی خالی از توی آشپزخونه آوردم و گفتم:
بچه ها بیاین جرعت حقیقت!امین مخالفت کرد و گفت:
بیخیال بابا همیشه تهش یکی گند میزنه و همه بحثشون میشه!ساسان با خنده گفت:
نه اتفاقا من دلم یکم شیطنت میخواد!خندیدم و رفتم جلو و زدیم قدش.
متین مخالفت کرد و گفت:
نمیخواد یه فیلم با هم ببینیم بهتر نیست؟!آراد بلند شد و اومد سمتم و شیشه نوشابه رو از دستم گرفت و گفت:
بحث نکنین...هر کی بازی نکنه من از خجالتش درمیام!به صورت نامحسوسی داشت تهدید میکرد که همه خندیدن.
امین اخمی بهش کرد و بالشت رو سمتش پرت کرد و گفت:
بیا بیینم میتونی انگشتت رو بهم بزنی!آراد خواست بره سمتش که نزاشتم و گفتم:
داداش امین هنوز جوونه!امین از حرفم خندید و گفت:
همش فیلمه آرادم هیچ وقت دست رو بزرگ ترش بلند نمیکنه!آراد بوسی هوایی واسش فرستاد و گفت:
قربون مرد جذابم بشممم!به حرفش خندیدیم.
بالاخره همه گرده هم نشستیم.
متین رو توی بغلم نشوندم و گفتم:
کوچولو ها بازی نمیکنن...هوم؟!متین اخمی بهم کرد و گفت:
نخیر منم میخوام باشم!لبخندی زدم و روی صورتش رو بوسیدم و کنار خودم نشوندم.
آراد پیش قدم شد و بتری رو وسط گذاشت و گفت:
خب همه حاضرن؟!بلند بله ای گفتیم که بتری رو گردوند.
اول از همه روی نازنین و امین افتاد.
نازنین شیطون خندید.
امین آه کلافه ای کشید.
آراد انگار خوشش نیومد که سکوت کرده بود و تنها نگاهشون میکرد.
نازنین رو به امین گفت:
خب خب آقا امین اولین فکر منفیت به گل پسرمون چی بوده؟!همه به حرفش خندیدیم.
آراد دست به سینه به امین نگاه کرد.
امین از شرم سرخ شده بود.
آروم لب زد:
خدا نگم چیکارتون کنه...این هم شد بازی؟!خندیدم و زد روی دوشش و گفتم:
بگو داداشم...بریز بیرون همه خودی هستیم!امین مکثی کرد و رو به آراد گفت:
میدونم بگم تا یه هفته محرومم ازش اما میگم...به حرفش لبخند شیطونی زدم و با دست باسن خوشفرمش رو که از روی لباس هم معلوم بود حسابی اوکیه نشونش دادم که همه ی بچه ها خندیدن.
آراد بالشتک روی مبل رو پرت کرد سمت امین که خورد وسط سینه اش.
امین قهقه زد و خودش رو به غش کردن زد.وقتی بتری رو یه بار دیگه گردوند ماهان و آراد افتادم به هم.
آراد بق کرده نشست.
ماهان شیطون خندید و گفت:
آرادی باید یه عالمه شنا بره و منم رو کنرش بشینم برم پایین بیام بالا!خندیدیم به حرفش.
آراد نگاه بدی به ساسان کرد و گفت:
یکم وقت بزار برای این بچه...یه ذره تربیتش کن!ساسان با خنده و شرمندگی به آراد نگاه کرد و گفت:
والا تازه این حرکت رو یاد گرفته منم تو خونه از دستش کلافه ام!حدودا پنج تایی شنا رفت و ماهان هم با سخت گیری روی کمرش نشسته بود و دستور میداد!
اما معلوم بود که خستگیش بخاطر دستورات ماهانه و نه شنا رفتن.
بدن ورزیده ای داشت و خیلی سرحال بود!وقتی شنا رفتنش تموم شد.
امین براش یه آب پرتقال ریخت و داد دستش و گفت:
بخور قربونت برم...یه گرم ازت کم بشه چیکار کنم...آراد حرصی مشتی به بازوش زد که خندید.
این دفعه من بتری رو گردوندم که افتاد به من و ساسان.
آراد با خنده رو بهم گفت:
برو رو کارش ببینم چه میکنی!خندیدم که اومد جلو و دم گوشم گفت:
یکم چالشیش کن بخندیم!میدونستم منظورش چیه.
خندیدم و چشمکی بهش زدم.
متین نگاهم کرد و گفت:
امیر ساسان رو اذیت نکنیا!با دست به ساسان اشاره زدم بیاد جلو که متوجه ی منظورم شد و خندید و گفت:
یعنی خیلی بیشعوری!خندیدم و گفتم:
من باید بالاخره یه روز امتحانت میکردم...مثلا بست فرندمی!متین مشتی به بازوم زد و گفت:
امیر میکشمت...خندیدم و بی توجه به همه چی و در حالی که ساسان حواسش به متین بود از پشت گردنش گرفتم و لباش رو بوسیدم!
متین جیغ زد و شروع کرد به مشت زدنم.
ساسان هم افتاده بود به جونم و این وسط هر کسی عقده ای ازم داشت هم یه مشتی زد!