❤متین❤
با هر ضرب و زور و رشوه ای که بود بالاخره رضایت گرفتیم.
نوید حسابی از دستمون خسته شده بود.
امیر و نوید تا خوده خونه بحث کردن!نشست توی ماشین پشت فرمون و در رو کوبید و برگشت سمت امیر که کنارش نشسته بود و بعد هم پشت سرش که من نشسته بودم و نگاه بدی بهمون کردو با عصبانیت گفت:
شما ها آدم بشو نیستین نه؟!حتما باید جوری زدتون تا صدای سگ بدین و دست از این بچه بازی ها بکشین؟!امیر حرفی نزد اما من نگران حال داداش نوید بودم چون زیاد صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش باد کرده بود!
با بغض لب زدم:
داداش بخدا اون عوضی شروع کرد...میون حرفم پرید و گفت:
هر چی تو باید دعوا کنی و دست و پا بشکنی؟!برگشت سمت امیر که امیر کلافه نفسی کشید و گفت:
باشه بابا شما ولی فقه و درستکار ما اراذل و اوباش...داد زد و گفت:
امیر بجای مسخره کردن یکم فکر کن...اگه یکی رو میکشتین من چیکار باید میکردم؟!موقع دعوا خون به مغزتون نمیرسه هر غلطی میکنین اما نمیدونین که ممکنه یهو یکی رو بکشین؟!به قدری عصبی بود که من ترسیده توی جام جمع شدم اما امیر با شجاعت نگاهش رو به نگاه سرخش داد و داد زد:
نوید به ناموسم حرف زد...میفهمی ناموس و رگ غیرت گردن چیه؟!حالا دیگه امیر غیر قابل کنترل شده بود.
با صدای بلند همینطور ادامه داد:
مرتیکه ی دو هزاری برگشته به پاره ی تنه من درخواست میده...کمترین جرمش مرگ بود آشغال بی همه چیز...میون حرفش بلند لب زدم:
امیر یکم آروم باش...نوید دستی به مو هاش کشید و لب زد:
امیر این سری که تو داری من باید همیشه تو رو از توی دادگاه و پاسگاه جمع کنم!وقتی خواست دوباره ادامه بده دست روی لبش گذاشتم و رو به داداش نوید گفتم:
لطفا زودی بریم خونه...من واقعا دیشب نخوابیدم و خسته ام!تنها ماشین رو روشن کرد و دیگه تا آخرمشیر چیزی نگفتیم اما امیر حسابی سرخ شده بود نشون میداد خیلی عصبیه!
وقتی رسیدیم خونه داداش نوید رو دعوت کردم بیاد بالا اما نیومد و گفت سهیل خونه منتظرشه!
من با خداحافظی قدردانی و امیر تنها با سر تکون دادنی وارد خونه شدیم.
امیر یه راست رفت تو حموم.
میدونستم وسواس داره و به تمیزی بدنش اهمیت میده حتی توی سلول هم بزور روی موکت خوابید!رفتم سمت آشپزخونه و یه موز برداشتم و رفتم و روی تخت خودم رو انداختم و گوشیم رو برداشتم.
توی گروه مشترکمون به ساسان و نازنین و امین و آراد خبر دادم که رسیدیم خونه و رضایت گرفتیم!وقتی گرم صحبت با آراد شدم امیر از حموم اومد بیرون و خودش رو روی تخت انداخت.
از مچ دستم گرفت و کمی از موزم رو گاز زد و گفت:
عشقم میگم وقتی واسه آقاتون خوشمزه تر از موزه برای چی موز میخوری...بالشت رو از پشتم برداشتم و کوبیدم تو سرش و با حرص گفتم:
نمیفهمم تو چرا همیشه اونجات خواهان اینه بره تو یه سوراخی!قهقه زد و گفت:
عشقم خب هر سوراخی هم که نمیپسنده...فقط متینششش!وسط حرفش روم خیمه زد و سرش رو توی گردنم فرو برد و شروع به تقلا کردم!