fl🌻wer in fl🌹wer

429 47 29
                                    

❤امیر❤

جدایی جز سخت ترین چیزایی بود که نمیخواستم هیچوقت ازش بشنوم...
حتی تک کلمه ای از جدایی هم نباید از میون لباش درمیومد...
عصبی بودم...
گریه میکرد...
حساسیتش دائمی بود و باید همیشه مراقب روحیه اش میبودم!:(♡

وقتی اشکاش جاری شد...
نزاشتم نصف صورتشم طی کنه...
با نوک انگشت پاکشون کردم...
روی چشاش رو نرم بوسیدم...
توی چشاش خیره شدم...
اون چشاش با معصومیت همیشگیش بهم خیره شد...
لبخندی با عشق زدم و دوباره روی چشاش رو بوسیدم و گفتم:
چشات امیر رو جوری جادو کرده که حتی اگه همرنگ چشات رو ببینم میگم نه این ماله متین من نیست...متین من همه چیزش خاصه تکه!:)♡☆

لبخندی میون اشکاش زد...
دستاش دو طرف صورتم رو نوازش کرد...
سرش رو از روی بالشت بلند کرد...
لباش رو روی لبام گذاشت...
چشام رو بستم...
نفسم رو حبس کردم...
منتظر حس خوبه بوسه اش موندم!♡
وقتی حسش کردم روی قلبم لبخندی به رنگ رنگین کمون شکل گرفت...
خندیدم...
از ته دل...
مست شدم...
دستام صورتش رو قاب کرد...
بوسیدم...
بوسید...
پا به پای هم تا ته عشق!♡~♡

وقتی از بازوم چنگ گرفت متوجه ی کم آوردنش شدم...
کمی ازش فاصله گرفتم...
نفسای داغ و تندش به صورتم برخورد میکرد...
آروم لب زد:
اگه اینجوری پیش بریم دوباره باید بزنی ناکارم کنی!:(

خندیدم...
روی گردنش رو بوسیدم و گفتم:
باشه عشقم...پس پاشو لباس بپوشیم بریم بگردیم تا روی تختیم من میزنم بالا!:)♡

ریز خندید و زد به پیشونیم و نزدیک لبم لب زد:
مرد هات و جذاب منی!♡~♡

لبخند شیطونی زدم...
اخمی کرد و گفت:
امیررر!:/

روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
چشم عشقم چشم از شیطونی خبری نیست!:)

❤متین❤

امیر رو مجبور کردم یه حموم آب سرد بگیره...
تبش نرمال شده بود و قرص و شربت هم اثر کرده بود...
بعد اینکه لباس پوشیدیم...
با نگاهی معصوم رو به امیر گفتم:
اول بریم دیدن مامان و آبجیم؟!:(

با لبخند تایید کرد و گفت:
البته منم دلم واسه دست پخت مامانت تنگ شده!:)

خندیدم و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
هم شکمویی و هم هات...یعنی من موندم بعدا چه صفتی بهت اضافه میشه؟!:)
خندید و چشمکی زد و گفت:
نترس ناتوانی جنسی پیدا نمیکنم هر چی که هست!:)

خندیدم و زدم تو بازوش...
آخی گفت:
متین سیاه و کبود شدم...بخدا من زنی نگرفته بودم که دست بزن داشته باشه یه معصوم و ساده لوح بود که هیچی بارش نبود بچم اصلا خوده آسمون شمال پاک و پر طراوت...

شروع کردم به زدنش...
با خنده از دستم در رفت...
بالشت رو برداشتم و از اتاق دویید بیرون...
دوییدم دنبالش...
پرت کردم سمتش...
اما...
صاف خورد تو صورت یه خانومی!

متعجب به امیر نگاه کردم...
امیر هول کرده رفت سمتش و گفت:
عه عمه خانوم شما اینجایی؟!

بهم اشاره داد فرار کنم...
شوکه فقط نگاهشون کردم...
یهو خانومی که به نظر عمه ی امیر بود جیغ زد و زد پس گردن امیر و گفت:
مگه توی پدرصلواتی نمیدونی من روی میکابم حساسم که...

یهو نگاه بدی بهم کرد...
خواست بیاد سمتم که امیر جلوش وایساد و درحالی که گردنش رو میمالید گفت:
عمه خب شما یهویی از کجا پیدات شد؟!آخخح عمه عجب دستت سنگینه گردنم شکست...

سعی داشت امیر رو کنار بزنه...
با ترس پشتش قائم شدم...
با جیغ گفت:
امیر میری کنار یا تو جاش کتک میخوری!:/

کفش پاشه بلندش رو درآورد و خواست بزنه تو سرش که امیر رو هول داد اونور و...
نوک تیزش محکم خورد تو سرم...
خیلی دردم اومد...
سرم رو گرفتم و نشستم رو زمین...
امیر یاخدایی گفت...
سرم گیج میرفت...
عمه اش نشست و غمگین نگاهم کرد...
دستم رو برداشت و گفت:
ای وای...

یهو با کیف زد توی سینه ی امیر و گفت:
مگه مرض داشتی جاخالی دادی؟!:/

امیر با درد خندید و گفت:
عمه یکم یواشتر پسرم رو که ناقص کردی حالا نبوته منه بدبخته؟!:/

چشم غره ای بهش رفت...
نگاه مهربون و نگرانش رو بهم داد و گفت:
عزیزم خوبی؟!باید حدس میزدم تو عروسک کوچولوی امیر باشی!:)♡

با بغض سری تکون دادم...
امیر از سرم گرفت...
چک کرد و گفت:
نگران نباش قربونت برم هیچی نشده فقط دردت اومده!:(♡

عمه اش از دو طرف صورتم گرفت و روی سرم رو بوسید...
معذب سرم رو انداختم پایین که خندید و گفت:
اسمم زیباست اما تو بهم بگو عمه زیبا!:)♡

با لبخندی باهاش دست دادم و گفتم:
منم متینم از آشناییتون خوشوقتم!:)♡

با کمک امیر از روی زمین بلند شدم...
نشوندم روی مبل...
رفت سمت آشپزخونه و سه تا لیوان آب شربت آورد...
با خنده روی مبل نشست و گفت:
عمه جان شما هنوز اون کلید یدک رو داری؟!:)

سری تکون داد و کمی از آب شربتش رو خورد و گفت:
بله واسه وقتاییه که افسرده بودی و منزوی دیگه!:/

امیر یهو غمگین به جایی خیره شد...
عمه وقتی نگاه نگرانم رو دید گفت:
نگران نباش عزیزم امیر دیگه با مرگ خانواده اش کنار اومده دقیقا عین ما!:)


L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now