❤امیر❤
امروز صبح خبر آزادیمون رو دادن...
نوید خیلی سریع به وثیقه گذاشت تا برای مدتی درمون بیارن...
نوید گفت وفتی بیرون اومدیم با کمک هم اون یار رو راضی کنیم تا رضایت بده برای همین از بند زندان درام!:/برای متین هم باید با کمک خودش کل طلبکارارو پیدا میکردیم تا اون دو میلیاردی رو که باباش بهشون بدهکار بود بینشون پخش کنیم!:/
بعد بستن ساک ها با همه ی بچهای اکیپ گرم خداحافظی کردیم...
امین فقط چند ماهی از حبسش مونده بود و خانواده اش از پس بدهی که بلا آورده بود بر اومدن و بیشترش رو پرداخته بودن...
علی به جرم ماشین دزدی توی حبس بود و اونم بزودی درمیومد...
سینا هم با خانواده اش بد دعوایی کرده بود و بخاطر دوباره ازدواج مادرش... خونشون رو آتیش داده بود و بابت ابن جرم توی سلول افتاده بود!یعنی اون روز میرسه که همگیمون راحت توی یه خونه دور هم بگیم و بخندیم و از خاطرات خوبه کنار هم بودنمون بگیم؟!♡_♡
دست متین رو گرفتم و به سمت میله ی آهنی رفتیم...
در توسط سربازی باز شد...
دستبند بهمون نزدن و ما رو به اتاق رییس بردن...
توی اتاق نوید هم بود که باهامون دست داد و متین خیلی خجالت زده سرش رو پایین انداخت که با لبخندی دم گوشش گفتم:
هی جوجه بخند داریم طعم آزادی رو میچشیم!:)♡با لبخند سری تکون داد که با صدای رییس زندان چشامون رو دادیم بهش...
اومد نزدیکمون و گفت:
بهتون یه ردیاب وصل میکنیم...هر وقت ردیاب آژیر بکشه یعنی از محدوده ای که براتون تعیین کردیم بیشتر جلو رفتین...پس حواستون باشه!:)سری تکون دادیم که نوید گفت:
آقای رییس نیازی بود اینکار؟!:/سری تکون داد و گفت:
شما با وثیقه آزادشون کردین و خب محض احتیاط اینکار رو انجام میدیم!:)همگی تاییدش کردیم و من اصلا دلم نمیخواست یه لحظه ام اونجا باشم!:/
حالم دیگه داشت از زندان بهم میخورد و دلم اتاقم رو میخواست!:(♡خیلی سریع بعد خداحافظی همراه نوید به سمت در آهنی بزرگ بیرون زندان رفتیم...
در به حالت ریلی باز شد و از جلومون کنار رفت...
پشت نوید حرکت کردیم که یهو...
با دیدن ماشین اسپورت قرمزم نفسم رفت!♡_♡
اون یه لامبورگینی قرمز همه چیز تموم بود!♡_♡
پدر برای تولد هجده سالگیم از خارج برام سفارش داده بود!☆_☆از شدت هیجان و خوشحالی ساکم رو کوبیدم وسط سینه ی نوید به سمتش دوییدم...
نوید خندید و متینم کوب کرده خندید!روی ماشین دستی کشیدم و بوسیدمش و گفتم:
وای خدا چقدر دلم برات تنگ شده بودددد!♡_♡نوید دست به سینه گفت:
میدونستم حالت اول صبحی با چی خوش میشه!:)♡لبخندی بهش زدم و در سمت راننده رو باز کردم و رو به متینی که متعجب داشت به ماشین نگاه میکرد گفتم:
این عروسکمه عشقم!:)♡خوشت اومد ازش؟!:)☆