♥21⛓️

663 50 25
                                    


❤متین❤

با رسیدن به خونه ی ویلایی امیر...
چمدونامون رو بردیم توی اتاقا گذاشتیم...
من و امیر توی اتاق خودش میخوابیدیم و نازی و ساسان هم دو اتاق جداگونه گرفتن...
ساعد و سعید هم رفته بودن خونه سامی...
قرار شد فردا صبح بیان با هم بریم یه گشتی بزنیم...
توی اتاق در حال لباس عوض کردن بودم که امیر اومد داخل و خودش رو پرت کرد روی تخت و گفت:
فردا میریم یکی از پارکای جنگلی...بنظرم باید تا اینجاییم فقط خوش بگذرونیم و غما رو دور بریزیم!:)♡☆

سری تکون دادم و بعد پوشیدن یه پیرهن آستین کوتاه سفید و شلوار مشکی رفتم کنارش دراز کشیدم...
خواستم چشام رو ببندم که از پشت بغلم کرد و با لبخندی شیطون گفت:
عشقم میشه...

میدونستم چی میخواست...
پس با جدیت گفتم:
نه امیرم نمیشه بهتره بخوابیم!:)

خندید و روی گردنم رو بوسید و گفت:
من که چیزی نگفتم کیوت من!:)♡

خندیدم و گفتم:
آره مشخصه منظورت اون نیست!:)

خندید و محکم تر بغلم کرد که حس کردم له شد و آی گفتم...
دم گوشم جوری که نفسای داغش به پوستم برخورد میکرد گفت:
فقط یه کوچولو شیطونی کنیم باشه؟!:)♡

لبخندی ناخودآگاه روی صورتم نقش بست...
من واقعا دوستش داشتم!♡
از خدام بود همش برای اون باشم و اون با عشق لمسم کنه!♡

کمی به سمتش برگشتم و خیره توی سیاهی چشاش گفتم:
حداقل برو در اتاق رو قفل کن!:(

خندید و روی لبام رو محکم بوسید و رفت در رو قفل کرد...
روم خیمه زد...
لبخندی شیطانی و پیروزمندانه روی صورتش نقش بست و گفت:
خب حالا کجای متین کوچولوی خوردنیم رو بخورم؟!♡_♡

خندیدم و مشتی به بازوش زدم و گفتم:
تو همیشه گرسنه ای امیرم!:)♡

خندید و محکم لباش رو روی لبم کوبید و بوسه ای داغ رو شروع کرد...
از نظر من اون بهترین بوسنده ای بود که توی زندگیم دیده بودم!♡_♡

بوسهاش رو به گردنم رسوند و گازهای ریزی از روی پوست گردنم گرفت و مکید و رد خیسی روی گردنم داشت وجودم رو به آتیش میکشید!♡
نالیدم و انگشتام رو توی موهای شبرنگش فرو کردم و چنگی ازشون گرفتم...
اون داشت پوست گردنم رو با مکشاش میکند و وقتی دستش روی عضوم رو لمس کرد...
لبام رو گاز گرفتم تا صدای آه و ناله ام بلند نشه!♡

با بوسه ای از روی گلوم پیرهنش رو درآورد و پیرهن منم توی یه اشاره از سرم درآورد و دوباره به سمت لبام هجوم آورد...
از دو طرف صورتش گرفتم و لب بالاش رو بوسیدم و از بوسه امون فاصله گرفتم از گوش تا گردنش رو بوسیدم!♡
تک خندی با نفسای سنگینش زد و روی تخت دراز کشید و از بازوم گرفت و من رو روی خودش کشید...
سرم رو توی گردنش فرو بردم...
با شیطنت گازی ازش گرفتم که آهی کشید و چنگی به باسنم زد...
بوسهام رو به سمت ترقوه اش بردم که بوسه ای به سرم زد گفت:
سکسی بوی من!♡_♡

ریز خندیدم و روی لباش رو بوسیدم...
لبام رو تا روی سینهاش کشیدم و وقتی مکی به نوک سینه ی برجسته اش زدم و از جناق سینه اش تا روی سیکس پکای برجسته اش رو بوسیدم...
وقتی به لبه ی شلوارش رسیدم روی دکمه اش رو بوسیدم که تو گلویی خندید و از گردنم گرفت و مکی از لبام گرفت و گفت:
شلوارکت رو در بیار بیبی من!:)♡

شلوارکم رو درآوردم و کمکش کردم شلوارش رو در بیاره...
جاهامون رو عوض کرد و روی لبام رو بوسید...
از گردنم تا سینهام رو بوسید که آهی کشیدم...
نفس نفس زنان و خمار بهش خیره شدم که با لبخندی گفت:
امیر برای بیقراری متینش هلاکه!♡_♡

خندیدم و از موهاش چنگی گرفتم و لبام رو روی لباش گذاشتم...
موقع بوسیدن انگشتاش زیر لباش زیرم فرو رفت و از پام درآورد...
با بوسه ای ضمن رو پشت به خودش خوابوند و گفت:
عشقم دیگه باید به سایزم عادت کرده باشه مگه نه؟!:)♡

خندیدم و گفتم:
شاید عزیزم!:)♡

تو گلویی خندید و از پشت گردنم بوسه ای نرم و پر از حرارت شروع کرد و لباش رو روی خط کمرم کشید...
بدنم بیقرار تکونای ریزی میخورد و وقتی روی پاسنم رو گازی گرفت لبام رو روی هم فشردم و اممم از درد و لذت کشیدم!♡

سر عضوش رو با فشاری وارد ورودیم کرد و روم خیمه زد و از گردنم گرفت و لبام رو بوسید...
صدای ناله ام میون بوسهامون خفه شد...
وقتی کل عضوش رو واردم کرد نتونستم ببوسمش و سرم رو توی بالشت فرو کردم و صدای ناله ام بصورت بم و گنگ نواخته شد!♡

پشت گوشم رو بوسید و مکی به لاله ی گوشم زد و گفت:
آروم باش خانم خوشگلم...الآن آقات بهت لذت میده!:)♡

به حرفش میون درد خندیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
میخوام آروم باشم ولی ماله همسرم کینگه!:)

بعد حرفم قهقه زد و روی شونه ام رو گازی گرفت و گفت:
خوشحالم یه خانم سکسی گیرم افتاده!:)♡

بعد حرفش تا اومدم بخندم ضربه ای توم زد...
نفسم از لذتی که یکباره به وجودم تزریق شد رفت...
ملافه ی توی دستم رو به دندون گرفتم و با چشایی که سیاهی میرفت آه کشیدم...
ضربهاش گاهی عمیق و گاهی سطحی بود...
وجودم رو آتیش پر کرده بود!♡

❤امیر❤

ضربهایی پر از لذت و عشق...
حس خوب رابطه باهاش...
حس نفسای سنگینش...
حس هم آغوشی و گرمای وجودش...
همه پر از آرامش بود...
میخواستم تا ابد کنارم باشه...
نمیزاشتم ترکم کنه...
اصلا یکی از هدفای کمک کردنم بهش همین بود که هیچوقت نتونه خودش راضی کنه که ازم فاصله بگیره!:)♡☆

وقتی زیرم آهایی از لذت میکشید...
وقتی نرم و عاشقانه و گرم میبوسیدم...
وقتی بدنم در وجودش داغ میکرد...
وقتی صدای نفسای سنگینش باعث میشد ضربان قلبم بالا بره...
وقتی با چشای خمارش توی چشام نگاه میکرد و به وجودم نیاز داشت...
همشون پر از حس عشق و وابستگی بود!♡

بعد اینکه هر دو تامون آروم شدیم و نیازمون برطرف شد...
سرم رو روی سینه اش گذاشتم که با انگشتاش نرم موهام رو به بازی گرفت...
پوست جوگندمی و خوشرنگش بیشتر جلوی دیدم بود...
با انگشت روی بدنش طرحایی میکشیدم...
یکیش که قلب بود و تیری از رد میشد...
فهمید و خندید و روی موهام رو بوسید و گفت:
دوستت دارم امیر...خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!:)♡

روی شکمش رو بوسیدم و گفتم:
دوست داشتنت فقط جز کوچیکی از عشقم نسبت به تو!:)♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now