♥66/2⛓️

334 27 0
                                    

❤امیر❤

شب شده بود و متین با نوازش های دست هام روی بدنش به خواب رفته بود.

با باز شدن یهویی در متعجب به نوید چشم دوختم.

عصبی نگاهم کرد و با نگاهی به خواب بودن متین آروم لب زد:
تو نمیتونی یکم...فقط یکم بزرگ بشی؟!

جوری که متین بیدار نشه از روی تخت بلند شدم و روش پتو کشیدم و گفتم:
خیله خب...بریم بیرون میحرفیم!

از اتاق بیرون رفتیم.
سمت آشپزخونه رفتم که پشت سرم اومد و گفت:
امیر من خسته شدم...اون موقعی که گفتی با دوست هات میخوایین یه کاری کنین کارستون پشتت بودم اما ای کاش دست و پاهام میشکست و این کار رو نمیکردم که بخواد گند بزنه به زندگیت و زندگی متین!

لیوان آب رو سر کشیدم و گفتم:
همه چیز تموم شد...نازنین گندهاش رو گذاشت و رفت...امین بهم پیام داد و گفت رفته و مدرکی هم نیست که لوش بدیم و منم بخاطر آرامش روحی متین از همه چیز گذشتم...انتقام گرفتن جز تلاطم کردن زندگیمون بردی نداره!

آهی کشید و گفت:
هر کاری میخوای بکنی بکن اما بدون متین هنوز بچه هست...سنی نداره که پا به پای خریت هاتون بیاد جلو...وقتی شنیدم میخواسته خودکشی کنه چند شبه که راحت نخوابیدم...همونقدری که متین برات مهمه برای منم به عنوان برادر کوچیکترم و یکی از اعضای خانوادهمون مهمه!

لبخندی به حرفش زدم و خواستم چیزی بگم که یهو صدای خوابالود متین رو شنیدم.
نگاهم رو بهش دادم که با بغض اومد سمتم و نگران بغلش کردم.
سرش رو به سینه ام چسبوندم که رو به نوید با معصومیتی که بیشتر از همیشه میشد توی نگاه و صداش میشد دید لب زد:
سلام داداش نوید!

نوید لبخند تلخی بهش زدم و روی سرش رو نوازش کرد و گفت:
خداروشکر که خوبی گل پسر!

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora