♥20⛓️

717 52 35
                                    


❤متین❤

صبح با سر و صدایی چشام رو باز کردم...
توی بغل امیر بودم...
نگاهش کردم...
با دیدن وضعیتم و بی لباسیم یاد دیشب افتادم...
لبخندی با عشق زدم و روی لباش رو بوسیدم...
لبخندی زد و چشاش رو باز کرد...
با چشای خوابالو بهم نگاه کرد و گفت:
متینم توی بغل امیرش خوب خوابید؟!:)♡

سری تکون دادم و خندیدم که روی گلوم رو بوسید!♡
دم گوشم زمزمه کرد:
عشقم امروز دیگه قراره تا ابد آزادشیم...دیشب نوید بهم زنگ زد و گفت رضایت رو گرفته و پول اون عوضیای مفت خورم پرداخت کرده...راستش رو بخوای به تواناییش شکی نداشتم ولی خب زیادی تند پیش رفت همه چی!:)☆

با لبخندی دندون نما نگاهش کردم و محکم بغلش کردم که خندید و من رو به خودش فشرد و گفتم:
امیر دوست دارم...خیلی...خیلییی!♡_♡

تو گلویی خندید و روی گردن و گوشم رو بوسید و گفت:
فدات بشم به خوشحالیت می ارزه اینکارا متینم!:)♡

من رو از بغلش درآورد و گفت:
عزیزم امروز باید بریم برای درآوردن این پا بندای مزاحم و بعدشم میریم برای یه سفر توپ توی شمال...اوکی؟!:)♡

با ذوق سری تکون دادم و گفتم:
چشم هر چی تو بگی امیرم!:)♡

روی لبام رو بوسید و شیطون گفت:
لباسات رو بپوش داغ میشم بازا!♡_♡

خندیدم و با مشت زدم به سینه اش که اونم با لبخندی دندون نما روی سینه ام رو بوسید و گفت:
اوف که چقدر تو نایس و خوردنییییی!♡_♡

بعد پوشیدن لباسامون به سمت زندان رفتیم...
انگاری دیشب وقتی خواب بودم خیلی چیزا هماهنگ شده بود بین دو تا برادر!

بعد رسیدن جلوی زندان...
پیاده شدیم و به سمت نویدی که جلوی در منتظرمون بود رفتیم...
باهاش دست دادیم که گفت بریم داخل...
بعد رسیدن به دفتر رییس...
با لبخندی به استقبالمون اومد...
حتی با امیر هم صمیمی دست داد...
لابد چون میدونست که آخرین دیداره!
بعد درآوردن پا بندامون...
چند تا امضا کردیم برای ثبت آزادی و مهری با نوشته ی آزادی به کف دستمون زدن که جوهرش آبی بود...
هنوز باورم نمیشد که همه چیز تموم شد و داره به خوبی پیش میره!☆_♡

❤امیر❤

آزادیمون برام خوشحال کننده و البته خوشگذرونی و وقت بیشتری با متین گذاشتنم زیاد و متنوع شد...
قرار گذاشتیم بریم شمال...
با بچها هماهنگ کردم و بهشون پیام دادم توی گروه مشترکمون!♡

توی خونه در حال جمع کردن وسایل بودیم که چشمم به متین افتاد...
بغضش گرفته بود از خوشحالی و هر لحظه ممکن بود گریه کنه...
بابت وضعیت معصومانش لبخندی زدم و بغلش کردم و دم گوشش با شیطنت زمزمه کردم و خوندم:
متین کوچولو اینجا نشسته...گریه میکنه...

مشتی زد که با خنده ادامه داد:
زاری میکنه...

دوباره مشتی زد و خواست از بغلم دراد که بلند تر خوندم:
چون کوچولوهه...دلش بازی میخواد...

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora