cry 💫 laugh

412 29 19
                                    

❤متین❤

هیچوقت دوست نداشتم ناراحتی کردنش رو ببینم.
از دو طرف صورتش گرفتم و گفتم:
امیر...هق...گریه نکن جون متین...هق...طاقت دیدن اشکات رو ندارم!

آهی کشید و اشکاش رو پاک کرد و گفت:
گریه ی دله خودم نبود گریه تو بود که از قلبی که با تو پیوند خورده چکید!

لبخندی با عشق بهش زدم و روی لباش رو بوسیدم.
توی چشام نگاهی کرد و گفت:
متینم قویه و میتونه از پسش بربیاد مگه نه؟!

سری تکون دادم اما درونم پر از شک و تردید بود!
روی پیشونیم رو بوسه ای زد و بلند شد و بلندم کرد و گفت:
میای بریم دیدن مادر و خواهرت؟!

با غمی توی سینه ام سری تکون دادم و گفتم:
آره بریم...میخوام باهاشون خداحافظی کنم برای همیشه...خب من اصلا از فضای قبرستون خوشم نمیاد و نمیخوام هیچوقت دیگه برم اونجا!

لبخند تلخی زد و موهام رو نوازش کرد و گفت:
هر چی تو بخوای عزیزم!

اون روز بعد از مرگ بابام سختترین روز زندگیم بود.
مادر و خواهری که وصله ی جونم بودن رو از دست دادم.
نمیدونستم قراره این عشق دیگه چه صدمه ای بهم بزنه اما میدونستم موندن توش یعنی تا ابد باید بجنگی.
صد البته که میجنگیدم چون میدونم امیر همونیه که برام از جونش میگذره.
حتی توی اولین دیدارمون و اولین تایمای باهم بودنمون توی زندان نشون داد حاضره بخاطر به خطر نیوفتادنم درد بکشه و همینطورم درد چاقو رو با جون خرید و تا پای مرگ رفت و برگشت!

بعد از رفتن به بهشت زهرا و برگشتن به خونه حاله عجیبی داشتم.
گرسنه بودم اما میلی به غذا نداشتم!
خوابم میومد اما میلی به خواب نداشتم!
امیر زنگ زده بود به ساسان و نوید و گفت بهشون امشب شام بیان دور هم باشیم.
در حالی که داشت توی آشپزخونه کباب ها رو سیخ میزد منم مشغول سالاد درست کردن شدم.
اونقدری توی فکر بودم که نفهمیدم دارم انگشتم رو به جای خیار میبرم!
با سوزش و دردی هیعی کشیدم و رفتم سمت سینک ظرف شویی و دستم رو گرفتم زیر شیر آب.
امیر نگران و عصبی اومد سمتم و گفت:
معلوم هست داری چیکار میکنی متین؟!

چیزی نگفتم و فقط به انگشتم نکاه کردم.
آهی کلافه کشید و دستم رو با حوله ای خشک کرد و رفت پتادین آورد و کمی به پنبه آغشته کرد و کشید روی بریدگی انگشتم و بعد باند نازک و سفیدی دورش بست.
روی صورتش رو بوسیدم و ممنونی زمزمه کردم که ادای غش کردن درآورد که ترسیده از دو طرف شونه اش گرفتم که نیوفته.
خندیدم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
عاشقتم!

لبخندی زد و پهلوهام رو میون انگشتاش فشرد که دستام رو دور گردنش حلقه کردم و از لبام کام گرفت و گفت:
من بیشتر!

❤ساسان❤

آزمون جوابش یه ماه دیگه میومد و خب استرس داشتم براش.
امیدوار بودم که قبول بشم و برای خودم کسی باشم!

چند مدت پیش بود که امیر زنگ زد و دعوتمون کرد به شام.
خیلی خوشحال شدم و گفتم با ماهان و نازنین میایم.
رفتم توی اتاقمون که ماهان خواب بود.
کنار تختش نشستم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
بابایی...ماهانم قربونت برم پاشو بریم مهمونی!

چشاش رو نیمه باز کرد و نق زد و گفت:
نه من مهمونی نمیام باید خیلی با ادب باشم و شیطونی نکنم...دوست ندارم!

خندیدم به لحن شاکی و کیوتش و لوپش رو بوسیدم و گفتم:
شما توی خونه هم حق شیطنت نداری یادت که نرفته پسر گلم؟!

سری تکون داد و توی جاش نشست و گفت:
میدونم ددی اونوقت داغ میکنه دستم رو و فلفل میریزه تو اونجام!

به جواب غیر منتظرش خندیدم و روش خیمه زدم که روی تخت دراز کشید با خنده و گفتم:
پدرسوخته من کی اینجوری کردم باهات هان؟!

شروع کردم به قلقلک دادنش که سریع لوپای تو پرش سرخ شد و بدنش داغ!

❤نوید❤

بعد اون همه گرفتاری دیگه وقتش بود به سر و وضعم برسم!
به سهیل گفتم بیاد و موهامی پشت گوشم و پشت سرم رو کم حجم کنه.
خب اون خیلی توی کار اصلاح مو کار بلد بود و البته اینم بگم که نمیزاشت برم توی آرایشگاه مردونه و اگرم یه روز میرفتم و میفهمید کلی داستان داشتیم!
غیرت و تعصب یه توله ی وحشی میدونین که چقدر خطرناکه؟!

روی صندلی جلوی آینه نشستم که قیچی رو برداشت و با آب پاش کمی از موهام رو خیس کرد و بعد از شونه زد با نوکای هر طرف از موهام رو زد و بماند که این وسط شیطنتاییم میکرد!
برای پاک کردن موهای چسبیده به پشت گوشم شروع به فوت کردن کرد...
یه فوتش از بس شدید بود که گوشم درد گرفت و نگه داشتمش و عصبی بهش نگاه کردم.
خندید و گفت:
خب دارم تمیز میکنمش دیگه!

از روی صندلی بلند شدم و حرصی گفتم:
که داری تمیز میکنی دیگه؟!

میون حرفم بود که پا به فرار گذاشت.
به سمتش دوییدم که از اتاق خارج شد و رفت سمت حال.
پشت مبلی پناه گرفت که با اخمی مصنوعی گفتم:
میای بیرون یا به روش خودم بیارمت بیرون؟!

خندید و نه ای گفت که خواستم برم سمت مبل اما اون از اون طرفش پرید و در رفت سمت آشپزخونه!
شاید بیشتر قصدم از این کار این بود که بیشتر بخنده و منم بیشتر صدای خندهای شیرینش رو بشنوم!

وقتی وارد آشپزخونه شدم پیداش نکردم.
خواستم برگردم که از پشت پرید روی کولم و دم گوشم بلند گفت:
نوید فکر کنم داری پیر میشی که دیگه نمیتونی گیرم بندازی!

گوشام داشت سوت میکشید.
گازی از دستاش که دور گردنم بود گرفتم.
آخی گفت و دستاش رو باز کرد از دور گردنم و اومد پایین.
سریع از دو طرف صورتش گرفتم و کوبیدمش به در آشپزخونه و نزدیک صورتش لب زدم:
پیر شدم یا دلرحم تر؟!فکر نمیکنی خیلی به نفعته؟!

چشاش رو خمار کرد و لبخند شیطونی زد و گفت:
نخیر هیچکدومش نشدی...بجاش عاشق شدی و خب میدونم برای همینه که حرف حرفه معشوق شده!

به حرفش پوزخندی زدم.
خندید و لباش رو گذاشت روی لبام و با اشتیاق بوسید و مکید.
از لبام فاصله گرفت و سرش رو توی گردنم فرو کرد و از گردنم گازی گرفت!
تکونی نخوردم و بهش فضا دادم!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now