❤سهیل❤خونه ی داداشش خیلی برام فضای صمیمی بود.
پسر باحال و پر انرژی بود و خب میدیدم که دوست پسرش چجوری از دستش حرص میخورد و خنده دار بود واسم!وقتی رسیدیم خونه به سمت اتاق رفت و بعد درآوردن شلوار و لباسش رفت زیر ملافه.
میدونستم این کارش یعنی خسته هست و میخواد بخوابه اما با شیطنت لباسام رو حتی لباس زیرمم درآوردم و رفتم توی بغلش و از پشت خودم رو بهش چسبوندم.
دستاش رو گرفتم و دورم قفل کردم.
لباش رو روی گردنم چسبوند و گفت:
خستم توله بهتره...با شیطنت باسنم رو روی عضوش که زیر لباس زیرش بود مالیدم.
حرفش قطع شد و نفسای سنگینش که به پوست گردنم برخورد میکرد نشون از موفقیتم میداد!
دستش روی باسنم رو نوازش کرد و با چنگی ضربه ای بهش زد.
آهی کشیدم که از چونه ام گرفت و سرم رو برگردوند و بوسه ای داغ رو شروع کردیم!
اونقدری ماهرانه گردن و گوش و پشت گوشم رو میمیکید و خیس میکرد که نفهمیدم حتی کی سر عضوش واردم شد و حتی تا ته واردم شد!
سرم رو توی بالشت زیر سرمون فرو کردم و آهی کشیدم.
بی وقفه شروع به ضربه زدن کرد و بوسه هایی روی گردنم کرد.
وقتی دستش رو سمت پایین تنه ام برد و انگشتاش رو دور عضوم حلقه کرد چشام از شدت شهوت و نیاز سیاهی رفت.
دم گوشم اروم داغ زمزمه کرد و گفت:
برام بیا بیبی سکسی من!همین حرفش کافی بود تا به کام برسم و میون انگشتاش خالی کنم!
❤امیر❤
یه گوشه نشسته بود و توی خودش کز کرده بود.
رفتم سمتش و کنارش تکیه به دیوار نشستم و گفتم:
ببینم پایه ای بریم یه جای خوب؟!سوالی نگاهم کرد و گفت:
مثلا کجا؟!لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و بلند شدم و بلندش کردم و گفتم:
بریم تا بهت بگم!سمت در خروج رفتیم.
با رسیدن به ماشین در رو براش باز کردم و روی صورتش رو محکم بوسیدم که خندید و گفتم:
بفرمایین بشینین سرورم!خندید و نشست که در رو بستم و رفتم سمت در خودم و نشستم پشت فرمون
و ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ خارج شدم.توی مسیر اون به بیرون از پنجره نگاه میکرد و من به آینده ای که معلوم نبود!
گاه تلخ بود و گاه شاد!
گاه زخم میزد و گاه مرحم میکرد!
گاه آغشته به تنفر و کاه آغشته به عشق!با رسیدن به یه جایی بالای کوه بهش گفتم پیاده بشه.
بعد از پیاده شدن متعجب نگاهم کرد و گفت:
چرا اومدیم اینجا؟!لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و بردمش نزدیک پرتگاه که دستم رو محکم چسبید و گفت:
امیر من از ارتفاع میترسم یادت که نرفته؟!برگشتم سمتش و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
میدونم عزیزم نگران چیزی نباش!وقتی به پرتگاه رسیدیم و با لبخندی رو بهش گفتم:
چشات رو ببند!متعجب نگاهم کرد و گفت:
چرا باید اینکار رو بکنم؟!خندید و گفت:
اگه نبندی مجبورم خودم با چیزی ببندمش!چشاش رو ریز کرد و تهدید وار نگاهم کرد و بعدش بست.
خندیدم و روی پیشونیش رو بوسیدم.
دستاش رو گرفتم و گفتم:
هر چی که میگم تکرار کن نه خیلی بلند و نه خیلی آروم!سری تکون داد که با شیطنت گفتم:
+بگو من
_من!
+امشب
_امشب!
+میزارم امیر
_میزارم امیر!تا همینجا بود که متوجه شیطنتم شد و زد توی بازوم و گفت:
امیر یعنی چی؟!خندیدم و گفتم:
خب عشقم میدونی که همیشه تبم بالاست!آهی کشید که دستش رو بازم گرفتم و گفتم:
ببخشید ایندفعه دیگه راسته عشقم!خندید و دوباره چشاش رو بست.
لبخندی با عشق بهش زدم و گفتم:
+من و تو
_من و تو!
+باهم میشیم ماخندید و سیلی نرمی به صورتم زد و گفت:
امیر خیلی دیوونه ای این همه راه اومدیم همین رو بگی؟!خندیدم و گفتم:
آره پس چی؟!نکنه شک داری؟!خندید و گفت:
نخیر اما بیا یه کاری کنیم تا صدامون رو همه بشنون!سوالی نگاهش کردم که برگشت سمت پرتگاهی که کنارمون بود و دستاش رو دو طرف دهنش گذاشت و بلند داد زد و گفت:
امیرررر دوست دارممم!وقتی صداش اکو شد با عشق خندیدم و عین خودش رو به روی پرتگاه وایسادم و دستام رو دو طرف دهنم گذاشتم و پر قدرت داد زدم و گفتم:
متین عاشقتمممم!وقتی صداهای هر دومون اکو میشد با عشق به حرفامون میخندیدیم!
وقتی داد زدم دیوونتم متین با خنده از به بازوم و گفت:
این ماله من بود چرا گفتیش؟!خندیدم و گفتم:
میخواستی بگی زودتر به من چه!خندید و افتاد دنبالم که الکی پا به فرار گذاشتم!
تقریبا چند متری از ماشین فاصله گرفتیم که وایسادم و دستام رو جلوی سینه ام نگه داشتم و گفتم:
خیله خوب من تسلیم...آخه همش یه کلمه هست چرا اینقدر خودخواهی و نمیزاری ماله من باشه؟!حرصی اومد سمتم که عقب عقبی رفتم و باز دوباره پا به فرار گذاشتم!
❤ساسان❤
پشت مانیتور لب تاب نشسته بودم.
دعا دعا میکردم قبول شده باشم.
البته با رد شدن هم نا امید نمیشدم و تلاشم رو دو برابر میکردم!
ماهان هم روی پاهام نشسته بود و داشت اسم ها رو به ترتیب میخوند.
نزدیک هزارتا اسم بود و مخم داشت تیلیت میشد.
جلوی دهنش رو گرفتم که خندید و با چشم از بالا تا پایین لیست رو دیدم اما چرا اسمم نبود؟!
آهی کشیدم و کمی عصبی شدم.
ماهان سعی داشت دستم رو از روی لبش برداره اما نمیزاشتم حوصله نداشتم دوباره شروع کنه به خوندن.
دست آخر وقتی دید نمیتونه کاری کنه از دستم گاز گرفت.
آخی گفتم و دستم رو کشیدم و خواستم دلیل کارش رو بپرسم که با انگشت اسمی رو روی صفحه ی مانیتور نشون داد و با جیغ و هیجان و شاید گفت:
اسم ددی جونمه...میدونستم قبول میشه که من کلی ذوق کنم!با بهت به صفحه و جایی که انگشتای کوچولو و سفیدش نشون میداد خیره شدم و بله!
چطور ندیدش چشم هام؟!
با ذوق بغلم کرد و صورتم رو بوسید.
خندیدم و بغلش کردم و گفتم:
خدایا مرسی که باعث شدی عشقم رو خوشحال کنم!خندید و روی لبام و بوسید و گفت:
من همه جوره دوستت دارم ساسانی!چشمکی زدم و روی گلوش رو بوسیدم و گفتم:
میدونم فسقلی خوردنی من!