♥28⛓️

898 46 25
                                    

❤امیر❤

با سامی تماس گرفتم و قرار شد جنسایی که از مرز وارد میشه رو با هماهنگی بریم دنبالش...
میتونستم به کسه دیگه بسپارمش و آدمش رو بخرم اما بهتر بود خودمون اقدام کنیم تا یه وقت لو نره...
سامی عاشق کارای غیر قانونی بود که هر شغلی رو ترجیح میداد بهش!:/

میگفت یه جنساییه که توی ایران وارد نمیشه و با فروشش میتونیم از اینی که هستیم بیشتر کاسب بشیم و پولدار!

یکم دلهوره داشتم ولی بهتر بود به متین چیزی نگم تا یه وقت نترسه یا مخالفت نکنه...
چون من میخواستم با گرفتن اجناس یه حال حسابی به سامی بدم...
تهدید از دست دادن اجناسش بهتر گزینه بود که به ذهنم رسید!:/

چند روزی گذشته بود و متین هم سرما خوردگیش رو به بهبودی بود...
کارای دانشگاهش رو هم هماهنگ کردم تا غیر حضوری برداره...
چون شاگرد زرنگ دانشگاه بود راحت موافقت کردن با این موضوع!☆~☆

تازه از باشگاه اومده بودم خونه...
متین قرار شد بعد بهبودی کاملش بشه کمک مربی و کمکی من!:)♡☆

بعد ورود به خونه با متین خوابیده روی کاناپه مواجه شدم...
رفتم نزدیکش...
لباسی تنش نبود جز یه شلوارک مشکی اسپورت...
شیطنتم گل کرد و لبخندی زدم...
روش خیمه زدم...
از گردنش شروع کردن بوسیدن...
با اولین تماس لبام روی بدنش تکونی خورد...
وقتی بوسهام به روی سیکس پکای ظریفش رسید نق زد و تکون خورد...
با دستاش خواست پسم بزنه که ازشون گرفتم و دو طرف بدنش قفل کردم...
خوابالو چشاش رو نیمه باز کرد و گفت:
مگه نمیبینی خوابم امیررر؟!:/:(

خندیدم و روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
خوردنی رو در هر زمانی باس خورد!:)♡

خواست دستش رو تکون بده تا مشتی نصیبم کنه که نزاشتم و خندیدم...
حرصی نگاهم کرد و گفت:
امیر از روم بلند شو تا نزدم ناقصت نکردم!:/

خندیدم و گفتم:
اوه اوه...خانومم چقدر پرخاشگر شده...بخدا همسرت مظلومه تازه خسته هم هست باید از زنش انرژی بگیره اونم با خوردنش!:(:)♡

اخمو نگاهم کرد و دستش رو با هر زوری بود آزاد کرد و یکی زد توی سرم...
با درد و خنده روی زمین ولو شدم...
سریع روم نشست و تا میتونست زد و گفت:
اینا رو میخوری تا بفهمی یکی که مریضه و خوابه نباید مزاحمش بشی!:/:(

با خنده گفتم:
چشم جوجه رنگی من...حالا اگه نوک زدنت تموم شد یه بوس بده انرژی بگیرم!:)♡

آروم شد و لبخندی زد و روی لبام رو بوسید و گفت:
امیر میشه بریم دیدن مادر و خواهرم؟!:(♡

سریع تایید کردم و در حالی که روی پاهام نشسته بود...
از پهلوهاش گرفتم و روی سینه اش رو بوسیدم و گفتم:
مگه میشه نزارم بری...اتفاقا باید بری تا روحیه ات خوب بشه!:)♡

لبخندی زد ولی یهو حرصی زد به بازوم و گفت:
فکرشم نکن بهت بدم فهمیدی؟!برای چی داشتی توی خوابم بهم تجاوز میکردی؟!:(:/

دیگه رسما داشتم از خنده میترکیدم...
هر کلمه ای که به زبون میاورد شیرین تر از هر شیرینی بود!☆~♡

از زیر روناش گرفتم و بغلش کردم و بلند شدم و گفتم:
قربونت برم خب من چیکار کنم هوست رو میکنم دیگه!:(♡

جدی اما با عشقی که توی چشاش میشد خوند گفت:
نه اینکه نخواما نه...ولی خب تو زیادی رو نداری؟!:/

شیطون نگاهش کردم و دم گوشش لب زدم:
رو واسه تو دارم دیگه...بعدشم تامین نیاز همسر مهمترین رکن ازدواجه!:)♡

از حرفم خندید و زد به سینه ام و گفت:
اگه دختر بودم بخاطر این داغیت ممکن بود مهدکودک باز کنیم!:)♡

تایید کردم و گذاشتمش روی مبل و گفتم:
هنوزم دیر نشده میتونیم برای کاشت رحم اقدام کنیم...

حرفم تموم نشده بود که یهو حس کردم داره یه چیزی پرت میشه سمتم...
سرم رو دزدم و بالت خورد توی دیوار...
خندیدم...
متین با حرص گفت:
درد...مرض...کوفت...الهی...

یهو سمتم دویید که سریع رفتم توی اتاق و توی حموم...
در رو قفل کردم...
متین کوبید به در و گفت:
امیر تو که میای بیرون...بعد اونوقت دارم برات!:/

خندیدم و رفتم زیر دوش...

❤متین❤

یعنی فکر کنم این امیر رو ولش کنی من رو یه دختر خالص میکنه!:/

حرصی رفتم سمت کتابام...
هنوز یه صفحه رو تموم نکرده بلند شدم و رفتم لباس بیرون پوشیدم...
باید زودی میرفتیم دیدنشون...
چون دیگه طاقت دوری نداشتم!:(♡♡

حدودا نیم ساعتی طول کشید تا امیر دوش بگیره و بیاد بیرون...
مشغول خشک کردن موهاش بود که سشوار رو از گرفتم...
بهش اشاره دادم بشینه رو تخت...
با لبخندی گفت:
آفرین شوهر داری رو داری خوب یاد میگیری گل قشنگم!:)♡

زدم به بازوش و مشغول خشک کردن موهاش شدم و گفتم:
احیانا این همه زبون رو از کی به ارث برده همسر من؟!:/

ادای فکر کردن درآورد و گفت:
همسرتون فکر کنم به خودش رفته و کسی رو دستش نیست!:)☆

سری تکون دادم و موقع خشک کردن موهاش...
از قصد سشوار رو یه جا ثابت نگه میداشتم...
امیر داد زد و گفت:
اوخ متیننن!:(

خندیدم و گفتم:
خب چیه دارم خشک میکنم موهات رو دیگه!:)

خواست سشوار رو بگیره که نزاشتم و همون نقطه نگه داشتم...
هی سعی کرد و نتونست...
دیگه رسما از داغی سشوار کلافه شده بود...
یهو بلند شد و محکم از دستم کشیدش و من رو با یه حرکت پرت کرد روی تخت و سریع روم خیمه زد...
ترسیده نگاهش کردم...
لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:
شیطونی کردن و سوزوندن آقات عواقب دارها!:)

اخمو نگاهش کردم و گفتم:
اصلا دلم خنک شد!:/

تکخندی زد و به سمت لبام حمله ور شد...
داغ بوسید و سمت گردنم رفت و گازی گرفت و مکید...

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora