❤️امیر❤️
به قدری حرکاتم غیر طبیعی بود که متین بخاطر سرعت زیاد دادی زد و صدام کرد که بزنم کنار اما نه من نمیتونستم به این پس زده شدن ها و اینکه راحت بهم بگه دوستم نداره و نمیخواد پیشش باشم بگذرم!
نمیخواستم برم خونه تا سریع نوید یا ساسان پیدامون کنن و به سمت خونه پدربزرگ که گاهی تنهایی میرفتم اونجا و حتی نوید هم بهش سری نمیزد روندم.
یه راهی بود خارج از شهر و توی فضای سرسبز و پایه کوه!با رسیدن به در بزرگی که به تنهایی توی اون مکان خودنمایی میکرد بوقی زدم که سرایدار که محمدآقا مرد مسنی بود و بخاطر اینکه خونه ای ندشات بعد مرگ پدربزرگ پدرمون بهش اجازه داده بود همینجا زندگی کنه در رو باز کرد و با دیدنم بلند سلام احوال پرسی کرد که بوقی براش زدم و ماشین رو سمت پارکینگ بردم و بعد پارک کردن پیاده شدم و سریع پیاده شدم و وقتی در سمت صندلی متین رو باز کردم و علامت دادم تا پیاده بشه محمد آقا اومد سمتم و با خوشرویی گفت:
به به آقا امیر گل...چه خبر یه سری به ما هم زدی پسر خوب!ناچارا لبخندی زدم و دست متین رو گرفتم و گفتم:
نبری نیست عمو...فقط اومدم یکم خلوت کنم و مغزم آروم بگیره!انگار که حس کرد کم حوصله ام و گفت:
خوب کاری کردی پسر جون همه ی ویلا تمیز و مرتبه میتونین...نگاهی به متین ترسیده انداخت و گفت:
مریضی پسرم؟!متین نگاهی به من کرد که آهی کشیدم و از روی احترامی که برای آقا محمد قائل بودم گفتم:
دوستمه عمو تازگی یه غم دیده!لبخند تلخی زد و گفت:
ایشالله که دیگه غم نمیبینی بابا جان...زندگی همینه دیگه یکی میاد یکی میره...صبور که باشی الله اجرت رو میده!حرفش قشنگ بود.
خوشم اومد که ترحمی نزد و به جاش نصیحتی پدرانه کرد!لبخندی با تشکر بهش زدم و سمت ویلا رفتیم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
L❤VE in the cage
Ficção Adolescenteعشق در قفسی از جنس زندان... writer: 💖🌈MI$$ @¥£@R🌈💖