♥29⛓️

615 47 21
                                    


❤امیر❤

تقریبا طول کشید به خونشون برسیم...
ترافیک تهران بدجوری زیاد بود...
خیلی خوشحال نبودم که متین اصرار داشت خانواده اش رو ببینه...
میترسیدم بازم مشکلی پیش بیاد و متین بهم بریزه!:/

وارد کوچه شون شدم...
ماشین رو یه گوشه ای پارک کردم...
متین با لبخندی گفت:
مرسی عزیزم!:)♡

لبخندی با چشمک زدم و گفتم:
قابل نداشت البته یه چیزی رو باید بدین...

نزاشت حرفم تموم بشه...
از دو طرف صورتم گرفت و لبام رو محکم بوسید...
خندیدم...
خندید و گفت:
چیه مگه همین رو نمیخواستی امیرم؟!:)♡

با ذوق سری تکون دادم و از گردنش گرفتم و گاز از گونه اش گرفتم...
آخی گفت و مشتی به سینه ام زد...
با خنده ازش فاصله گرفتم...
دوباره زد و گفت:
ای کوفت نگیری امیر...
بعد مظلوم نگاهم کرد و گفت:
خب دردم اومد!:(

وای خدا دلم برای کیوتیش رفت!♡~♡
موهاش رو نوازش کردم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
ببخشید خانوم خوشگلم!:)♡

لبخندی دندون نما زد و گفت:
حالا که زودی معذرت خواهی کردی برات جایزه میزارم امشب!:)♡

بعدش شیطون نگاهم کرد و چشمکی زد...
تو گلویی خندیدم و گفتم:
میدونی که من براش هلاکم!♡~♡

خندید...
از ماشین پیاده شد و گفت:
تو نمیای بالا؟!:(

ابرویی بالا دادم و گفتم:
نه دیگه!:(

متعجب نگاهم کرد که حرصی گفتم:
مگه من راننده اتم خانومم که میپرسی!خب معلومه میام!:/

بعد حرفم سریع از ماشین پیاده شدم و درش رو قفل کردم...
متین حرصی نگاهم کرد و گفت:
از حرفت خوشم نیومد حواست هست؟!:/:(

سری تکون دادم و دستم رو روی شونه اش انداختم و به سمت در خونشون کشوندمش و گفتم:
عزیزم زیادی زودرنجیا!اصلا یه شوخی بود خب شد؟!:)

مشتی به بازوم زد...
در رو با مشتش زد...
به خشمش برای زدن در خندیدم...
چشم غره ای بهم رفت...
لبخندی با عشق بهش زدم و پشت گردنش رو بوسیدم...
چشاش رو بست...
با خنده دم گوشش زمزمه کردم:
عشقم اگه نیاز داشتی...

نزاشت حرفم تموم بشه و با مشتاش افتاد به جونم...
قهقه زدم...
تقریبا داشت موهای سرم رو میکند که در خونه باز شد...
خواهر ریزه میزش در رو باز کرد...
با دیدن ما جیغ زد...
یهو پرید بغل متین و بوس بارونش کرد...
متین خندید و محکم بغلش کرد و سرش رو بوسید و گفت:
خوبی تینای نازم؟!:)♡☆

تینا با بغض و در حالی که محکم بغلش کرده بود گفت:
نه داداشی وقتی تو نیستی خوب نیستم!:(♡

دلم سوخت...
آهی کشیدم...
از بغل متین بیرون اومد...
بهم نگاه کرد...
لبخندی مهربون زدم...
لبخندی با ذوق نشونم داد و پرید بغلم...
شوکه به متین نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت:
تینا از هر کی خوشش میاد صبر نمیکنه و اینجوری میپره بغلش!:)♡☆

خندیدم و بغلش کردم...

با هم وارد حیاط شدیم...
با تعارف تینا وارد اتاق کوچیک خونشون شدیم...
هر چند تفاوت زیادی با سبک زندگی ما داشت زندگیشون اما من دوستش داشتم!☆~☆
همه چیز قدیمی و حتی با سلیقه و تمیز بود!☆~☆

متین وقتی نگاهای با لبخندم رو دید گفت:
به نظرت اینجا خوبه؟!:)

سری تکون دادم و گفتم:
آره یاد خونه ی قدیمی مادربزرگم میوفتم و خیلی برام شیرینه!:)♡☆

لبخندی زد...
به گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت:
بیا بشینیم تا تینا خانوم عصبانی نشده...خوشش نمیاد مهمون سرپا وایسته!:)

خندیدم و تایید کردم...
طولی نکشید که تینا با سینی چایی اومد تو...
بعد گذاشتن پیش دستی چایی رو بهمون تعارف کرد و خیلی سریع رفت یه پیش دستی پر از شیرینی خونگی آورد...
متین با ذوق یکی ازش برداشت که منم برداشتم...
بعد یه گاز زدن اومی از خوشمزگی گفتم...
تینا با خجالت خندید و گفت:
چطوره؟!:)

با ذوق گفتم:
محشره!:)☆

خندید و گفت:
تازه یاد گرفتم درست کنم!:)

متین موهای کوتاه و لختش رو نوازش کرد و گفت:
خیلی زود بزرگ شدی خانوم خانوما!:)♡☆

تینا با لبخندی نگاهمون کرد و گفت:
میشه یه چیزی بپرسم؟!:)

سری تکون دادیم که با هیجان گفت:
من راجب کاپلایی مثه شما تحقیق کردم و خب میخوام بگم جذابترین کاپلی هستین که دیدم!:)♡☆

به حرفش خندیدیم...

❤متین❤

تینا لاغر شده بود...
ناراحت بودم از این وضعشون...
مامانم دیگه مریض بود و نمیتونست اینجوری دووم بیاره...
با تعجب به تینا نگاهم کردم و گفتم:
تینا مامان کجاست؟!:)

لبخندی زد و گفت:
مامان رفته خونه همسایه بغلی برای کمک...خب قراره آشپزی عروسی کوچیکشون رو قبول کن!:)

تایید کردم...
امیر سری با تاسف تکون داد و رو به تینا گفت:
خب خانوم خوشگله اینا رو به زنه منم یاد بدین تا کم از غذای بیرون بخوریم دیگه!:/:(

تینا اول بهمون خیره شد بعد زد زیر خنده و دیگه داشت کبود میشد...
حرصی به امیر نگاه کردم و افتادم به جونش...
لعنتی عین بتن بود بدنش هر چی میزدی دردش نمیومد!:/

وقتی که دیدم هر دو دارن میخندن...
روم رو از امیر گرفتم و قهر کرده به طرفی خیره شدم...
تینا خنده اش رو جمع کرد و گفت:
زودی از معذرت بخواه وگرنه دلخور بشه دیگه نمیبخشه!:)

امیر سری تکون داد و گفت:
میشناسمش قربونش برم خانومم لوسه و ظریف!:)♡☆

چشم غره ای بهش رفتم که از گردنم گرفت و محکم روی صورتم رو بوسید و گفت:
قهر نکن بهت نمیاد فسقل خوشرنگم!♡~♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now