♥33⛓️

562 46 27
                                    


❤امیر❤

میخواستم کمی حال و هوامون عوض بشه...
برای همین با بچها هماهنگ کردم بریم خونه ی باباجون...
خونه قدیمی اما مجلسی بود...
از اون جنس خونهایی که بهش میگفتن عمارت!☆~♡
اونجا امکانات تفریحی از زمینای ورزش گرفته تا استخر و...رو داشت چون خیلی باباجونم ورزشی بود و حتی شرط بندی هم زیاد میکرد...
شده بود برای برد تیم محبوبه فوتبالش کلی بستهای پول و سکه ی حمایتی میفرستاد...
یعنی تا این حد طرفدار و با تعصب بود!☆~☆

مطمئنن الآن باید توی عمارتش باشه و از سفر خارج برگشته باشه و خوشحالم میشه ما بریم پیشش!:)♡☆

میخواستم یهویی بریم تا سوپرایز بشه...
به متین نگفتم کجا میبریم...
میخواستم همه چیز یهویی باشه تا هیجانش بره بالا!☆~☆

بعد سوار کردن ساسان و نازنین...
تا به کرج برسیم یکی دو ساعت طول کشید...
وقتی نزدیکای عمارت رسیدیم با یاسین تماس گرفتم...
اون نگهبان و سرایدار اونجا بود...
سر چند تا بوق برداشت و با خوشحالی گفت:
چطورین آقا امیر...چیشد از این طرفیام خبر گرفتین!:)☆

خندیدم و گفتم:
یاسی جان بیا پشت دریم!:)

تایید کرد و گفت سریع میاد...

نازنین با لبخندی شیطون گفت:
یاسی دوست دخترت یا دوست پسرت بود رو نمیکردیش؟!:)

خندیدم...
متین مشتی به بازوم زد و گفت:
چرا میخندی خب بگو کی بود که باهاش گرم گرفتی!:(

بی توجه به همشون ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت در عمارت و پیچیدم...
در بدون وقفه باز شد...
یاسی با لبخندی اومد سمت ماشین...
اشاره دادم و گفتم:
بیا اینم یاسی...سرایدار باباجونمه!:/

یاسین با خوشرویی خوشامد گفت...
اونام همونطور بهش سلام کردن...
بعد اینکه ماشین رو بردم داخل و توی پارکینگ پارک کردم...
همگی از ماشین پیاده شدیم...
دست متین رو گرفتم و گفتم:
اینجا خونه باباجونمه و میخواستم تا نرسیدیم سوپرایز باشه عشقه حسودم!:)♡

خندید و روی صورتم رو بوسید و گفت:
یک هیچ طلبت!:)♡

دستش رو کشیدم راه افتادم سمت پلها و گفتم:
پس چی باید شب برام جبران کنی...

یهو مشتی زد پشت شونم و گفت:
ای کوفت نگیری امیر...

متعجب برگشتم که با خنده ی ساسان و نازنین مواجه زدم...
خندیدم و شونه ای بالا انداختم گفتم:
عشقم مهم نیست این دو تا گرگ بارون دیده ان و از این چیزا زیاد شنیدن و دیدن!:)

حرصی شروع کرد از پلها بالا رفتن...
به حرکتش خندیدم...
اما...
با دیدن باباجون بالای پلها پا تند کردم سمتش...
عین بچگیام بغلش کردم و روی شونه و گوشش رو بوسیدم...
خندید و پشتم رو زد و گفت:
آقا امیر دیگه عین جوونیام جون ندارم هیکلت رو تحمل کنما!:)♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now