♡clean boys breath for us☆

480 49 40
                                    


❤امیر❤

با صدای زنگ گوشیم بلند شدم...
متین آروم خوابیده بود روی سینه ام...
لبخندی به معصومیت همیشگیش زدم و روی موهاش رو بوسیدم!♡

با کمترین تکونی به بدنم دستم رو دراز کردم و گوشیم رو برداشتم...
شماره ی نازی بود...
حرصی برداشتم و گفتم:
الو...د مگه بیکاری صبح زنگ میزنی و خواب من و عشقم رو خراب میکنی؟!:/

سکوتش رو که حس کردم...
نگران گفتم:
نازی؟!:(

هوفی کشید و گفت:
منتظر موندم غرغرات تموم بشه که خداروشکر تموم کردی سریع!:/

دستم رو لای موهام بردم و گفتم:
جانم بگو نازی بخدا خوابم میاد!:(

با لحن نگرانی گفت:
ساسان بعد اون روز که خونتون بودیم جواب تلفنام رو نمیده...خب نگرانشم و بعد اونروز هر کاری کردم سوار ماشین نشد تا برسونمش...خب خودشم ماشین داره اما ازش استفاده نمیکنه...یکم مشکوکم به این رفتاراش...

آروم متین رواز روی سینه ام خوابوندم روی تخت...
رفتم روی تراس و در رو بستم و گفتم:
بهش زنگ بزن باز...حتما بازم خونه با پدرش دعواش شده...منم الآن آماده میشم بریم پیشش...مگه من مرده باشم ساسان بی کس و کار باشه!:/

نازی خنده ی افتخار آمیزی کرد و گفت:
امیر خانی دیگه همیشه قهرمان لحظها...البته توی فیلم...

بهو زد زیر خنده...
خودمم خنده ام گرفت اما فوشی نسارش کردم و قطع کردم!

رفتم سمت نرده ی تراس...
چرا حس بیقراری داشتم...
چرا وجودم به چیزی مشکوک بود و خب بیشتر فکرم به رابطه ای بود که ساخته بودم و عاشق همه چیزش بودم!♡

وقتی در تراس باز شد...
میدونستم دوباره از نبود من وقتی صبح بیدار میشه...
ناراحت شده...
برنگشتم سمتش...
اومد جلوتر و از پشت بغلم کرد...
از چسبیدن تنش به تنم...
چشم رو بستم...
لبخندی روی قلبم نقش بست...
نفس کشیدم با حس نفساش...
صدای قلبم با صدای قلبش کنار هم یه ملودی خاصی ساخته بود...
میتونست توی دنیای عاشقا اسکار رو دریافت کنه...
اما تو دنیای موجودای دیگه جز کلمه ی اعدام نه...
هه بایدم از این آدمایی که جز صفت بیرحمی چیزی توی سرشون نمیگرده چنین چیزی رو انتظار داشت!:/:(

دستش که دور حلقه شد...
از مچ دستش گرفتم و نزدیک لبم بردم و بوسیدم...
عمیق و خیس...
طعم خوب فرشته ام رو باید همیشه میچشیدم...
تا وقتی اون هست بدون غذا هم میشه زندگی کرد!♡

وقتی با شیطنت از دستش گازی گرفتم...
نق زد...
صورتش رو به پشتم مالید و گفت:
امیررر!:(

لبخندی به کیوتیش زدم...
برگشتم سمتش و از زیر روناش گرفتم و یه آن بغلش کردم...
جیغ زد...
خوابالو بود و ترسید از تکون یهویی بدنش...
خندیدم...
اخمو نگاهم کرد...
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد تا نیوفته...
یه کم اذیت کردنش میچسبید...
لبخند خبیثی زدم...
بردمش سمت نردهای تراس...
وقتی لبه اش وایسادم...
محکمتر بغلم کرد و گفت:
امیر داری چیکار میکنی...دیوونه شدی سر صبحی؟!:(

L❤VE in the cageOnde histórias criam vida. Descubra agora