L☀VE in L💖VE

372 36 11
                                    

❤سهیل❤

وقتی توی ماشین نشستیم با عشق به انگشتری که دستم کرد خیره شدم.
یه بوسه عاشقانه بهش بدهکار بودم.
لبخندی بهش زدم و دست روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
نوید؟!

نگاهی با عشق بهم کرد و گفت:
جانم؟!

چشم به چشای شبرنگش دادم که کلافه و با خنده ای زد کنار و گفت:
نخیر انگاری تا برسیم خونه قراره من رو با اون نگاه هات بخوری!

خندیدم که قفل درهای ماشین رو زد و به عقب ماشین اشاره کرد.
با خنده و ذوقی از میون دو صندلی رفتم پشت.
خندید و ضربه ای به باشنم زد.
روی صندلی دراز کشیدم که  اومد روم خیمه زد و بوسه ای روی لبام نشوند و گفت:
انگاری عروسکم توی ماشین رو بیشتر از روی تخت دوست داره هوم؟!

با ذوق سری تکون دادم که تو گلویی خندید و لبذم رو به دندون گرفت.
دست سمت کتش بردم و از دستاش درآوردم و دکمه های پیرهن مردونه ی سفیدش رو با بوسه هایی که روی گردنم مینشوند از بدنش درآوردم.
وقتی به عضو برآمده اش که زیر شلوار توی فشار بود چنگی زدم.
ناله ای مرونه کرد و دست سمت یقه ام برد و به دو طرف کشید و با لبای داغ و بوسه هاش به جون گردن و ترقوه و سینه هام افتاد!
شلوارم و لباس زیرم رو باهم از پاهام درآورد و روی رون هام رو گازی گرفت و شلوار رو کمی پایین کشید و عضو راست شده اش رو درآورد و روم خیمه زد و لبام رو میون دندون هاش گرفت و دو تا عضوهامون رو روی هم با فشاری که حلقه ی انگشت هاش ایجاد میکرد روی هم مالید!

چشام سیاهی رفت و بدنم منقبض شد و آهی کشیدم.
لبام رو عمیق میبوسید و دستام رو با کمربندش بست و عضوش رو روی ورودی نبض دارم تنظیم کرد و بدون مکثی واردم شد!
همیشه عاشق خشونتش وقتی داغ میکرد بودم!
وقتی ضربه های تندش رو داخلم شروع کرد تنها تونستم با دست هایی که جلوی بدنم به همدیگه بسته شده بودن به سینه ی برجسته اش چنگ بزنم و ناله ای کنم!

❤امیر❤

صبح با احساس ضعفی بلند شدم.
متین پشت به من خوابیده بود.
با عشق به وجودش لبخند زدم و برگشتم سمتش و از پشت بغلش کردم و روی گردنش رو نرم بوسیدم و گفتم:
اگه نبودی چیکار میکردم زندگیم هوم؟!

نفس عمیقی کشیدم و بیشتر به خودم فشردمش و روی شونه اش رو بوسیدم و گفتم:
متینم؟!

جوابی نگرفتم که کمی روی صورتش خم شدم و گفتم:
نمیخوای بیدار بشی چشای خوشگلت رو ببینم؟!

دوباره چیزی نگفت و تکونی نخورد که نگران آروم زدم روی صورتش و گفتم:
متین؟!عزیزم؟!

دوبره و دوباره زدم و روی شونه اش دس گذاشتم و تکون دادم و گفتم: پسرم؟!خوبی؟!

صورتش جمع شد و با آرنج زد به بدنم که با درد افتادم روی تخت و نالون گفت:
خب کوفته متین؟!تو نمیخوای بخوابی یه لحظه؟!دیشب کمت بود تا صبح در اختیارت بودم؟!مگه خروسی که اینقدر سحر خیزی؟!

به غرغراش که با صدای گرفته و خوابالود بود خندیدم و پهلوم رو که زده بود ماساژ دادم و از پشت محکم بغلش کردم و فشارش دادم و گفتم:
آخخخ قربونش بشم که اینقدر ناز و لوسه!

سرش رو برگردوند سمتم و چشم غره ای رفت و گفت:
امیر برو اونور تا نزدم لهت نکردم!

خندیدم و روی گردنش رو بوسیدم و گازی گرفتم که با ناله ای گفت:
خدایا یعنی همه عشق دارن با یه بوسه هم از طرف راضیه...بعد اون وقت...

با حرص میون حرفش ضربه ای به شکمم زد و گفت:
این نره غول تا ته ته های من رو جستجو کرده یه دقیقه ول کنم نیست...عین وزغ چسبیده به پشتم!

خنده هام به قهقه رسید.
همیشه همینقدر غر میزد و ایراد میگرفت اما میدونستم دو برابر من از رابطه باهام لذت میبره!
روی صورتش خم شدم و روی لباش رو بوسیدم و بازوش رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روی سینه اش و گفتم:
لت میاد من به این ملوسی و مهربونی و شیرین زبونی...

بالشت رو برداشت و زد توی سرم و گفت:
ای اش زبونت رو مار میزد اینقدر جنتلمن نمیشدی تا باسن خوشگلم به این حال و روز نمیوفتاد!

خندیدم و با شیطنت دستی روی برجستگی باسنش کشیدم و گفتم:
چرا خیلی هم گردتر شده پسر کوچولوم...

دستم رو پس زد و بلند شد و نشست روم و با بالشت افتاد به جونم.
هر چی حرص بود روم خالی کرد و بعد نفس نفس زنان لب زد:
پاشو خودت رو لوس نکن آدم با یه چند تا ضربه ی بالشت پس نمیوفته!

چشام رو باز نکردم و همونجوری موندم.
خب دلم نگرانیش رو میخواست.
نگرانی از جنس عشق!
روی صورتم خم شد و آروم لب زد:
میدونی چیه؟!همون روز توی حیاط پشتی زندان...همون موقع که بخاطرم میخواستی خودت رو بکشی و تهدیدم کردی حال و دلم برات رفت...فهمیدم چقدر میخوام باهات باشم...امیر خان خیلی دوستت دارم!

لبخندی روی لبام نشست وقتی لباش روی لبام نشست.

❤ماهان❤

توی اتاقم مشغول بازی با اسباب بازی های جدیدم بودم.
خیلی دوستشون داشتم.
از بچگی بچگی نکرده بودم و اینجور اسباب بازی ها رو نداشتم و حالا که داشتم میخواستم ازشون استفاده کنم و به ساسانی هممیگفتم بیشتر برام بخره که خودشم مثه یه ددی مهربون واسم میخریدشون!

با صدای داد و بیدادی ترسیده رفتم سمت در اتاق و آروم بازش کردم و از لای در به بیرون نگاهی انداختم.
مردی که به نظر پدر ساسان میومد سرش داد میزد و میگفت:
بهت گفته بودم من آبرو دارم و نمیتونم سر قول ازدواجی که با دخترعموت داشتیم نه بیاریم؟!

ساسان حرصی لب زد:
من با اون مال و منال و اون ختر افریته کاری ندارم پدر!

وقتی سیلی توی گوشش خوابید قلبم ایستاد.
بی اختیار از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمتش و بغلش کردم و با اشک هایی جاری میشد رو به پدرش گفتم:
چرا ساسانی رو میزنی؟!چرا بش زور میگی؟!

خواست دستش رو بالا ببره برای زدنم که ساسان نزاشت و جلوم وایساد و دستم رو محکم گرفت.
مرد عصبی غرید:
همه ی زندگی و ثروت و ازدواجی که آینده ات رو برای همیشه تامین میکنه رو بخاطر این هرزه کوچولو داری به باد میدی؟!

از حرفی که زد اشک هام بیشتر چکید و خودم رو بیشتر به ساسان چسبوندم.
ساسان نفس هاش سنگین شد و با خشم نگاهش کرد و گفت:
اونی که به خودت اجازه دادی هرزه صداش کنی عشقه منه بابا عشقه پسرت که بعید میدونم دوستش داشته باشی!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now