♥48/2⛓️

349 36 2
                                    


❤امیر❤

نمیتونستم دست دست کنم.
از روی زمین بلند شدم و سمت نازنین رفتم و غریدم:
خودت رو از بین ببر...محو کن خودت رو...اگه متینم رو از دست بدم و قبلش خودت رو از صفحه ی روزگار پاک نکرده باشی خودم بادست های خودم میکشمتتتت...فهمیدی حروم زاده؟!

بعد حرفم یه ثانیه هم معطل نکردم دوییدم و ساسان هم پشت سرم دویید و صدام زد و گفت:
امیر...امیر جونه هر کی دوست داری آروم باش...امیرررر...

بدون نگاه به خیابون و ماشین هایی که میومد اون طرف خیابون رفتم و ساسان پشت سرم اسمم رو صدا میزد.

اسم متین رو عین دیوونه ها صدا میزدم.
ساسان هر طوری که میشد خودش رو بهم رسوند و از بازوم گرفت و سمت خودش برگردوند و نفس نفس زنان گفت:
رفته...دور شده...شاید با آژانس رفته...بیا با ماشین برسم دنبالش بگردیم...باشه؟!

کلافه و خسته مشتی به سینه اش زدم و گفتم:
ساسان من نمیتونم...

چند تای دیگه زدم که دردش رو تحمل کرد و دم نزد و دست رو پشتم گذاشت و محکم بغلم کرد و با بغض گفت:
قربونت بشم داداشم...بمیرم و اینجوری عاجز نبینمت...خودم درستش میکنم برات...متین رو برمیگردونیم باهم...بدو بریم تا دیر نشده!

دستم رو گرفت و سمت ماشین کشید.
نشستیم و راهی خیابون شدیم.
توی مسیر ندیدیمش.
نگران بودم و دلم عین سیر و سرکه میجوشید.
از بس فشار و استرس بهم وارد سده بود حالت تهوه و سردرد رو باهم داستم تحمل میکردم.

نمیدونم چقدر راه رفتیم که دیدمش.
دیدمش و رو به ساسان فریاد زدم:
نگه دار...نگه دار...

ساسان هم انگار تازه چشمش به متینی افتاد که کنار خیابون روی پل بود.
با ترس و نگرانی از فکر و خیالی که میترسم به واقعیت بپیونده به محض اینکه ماشین رو نگه داشت از ماشین خودم رو پرت کردم و سمتش دوییدم و غریدم:
متینننن...

L❤VE in the cageOnde histórias criam vida. Descubra agora