🌠love in you❤

395 43 22
                                    

❤متین❤

بخاطر قرصا و داروهایی که دکتر بهش داد...
خوابیده بود...
اما نتونستم زودی بخوابم...
مدام تبش رو چک میکردم...
مدام با حوله ی مرطوبی بدنش رو خنک میکردم...
آخر سر نمیدونم تو چه حالتی خوابم برد!

صبح با نوازش دستای کسی روی موهام...
چشای خسته ام رو باز کردم...
به امیری که به نظر بهتر میومد لبخند زدم...
روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
صبح بخیر نفس زندگیم!:)♡

لبخندی زد و دوباره لبام رو بوسید و گفت:
صبح بخیر متین ترینم!:)♡

خندیدم...
معصوم شده بود...
چشاش خمار بود...
دست روی پیشونیش گذاشتم...
یکم داغ بود...
خواستم دستم رو روی صورتش بزارم که...
ادای گاز گرفتن درآورد...
ناخواه جیغی زدم و دستم رو عقب کشیدم...
خندید...
خندیدم و آروم زدم تو گوشش...
معصومانه و با لبای آویزون نگاهم کرد و گفت:
امیرت مریضه بعد تو میزنیش؟!:(

نگران صورتش رو بوسیدم...
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
قربونت میره متین...مگه میشه تو مریض باشی و متین غصه نخوره؟!:(♡

روی موهام رو بوسید...
روی سینه ی تب دارش رو بوسیدم...
طبق گفته نوید بازم شروع کردم به کشیدن حوله ی مرطوب روی تنش...
حتی توی حال خرابشم دست از شیطنت برنمیداشت...
وقتی روناش رو کمی خنک کردم...
دست سمت لباس زیرش برد تا دربیاردش...
متعجب و با خنده گفتم:
امیر داری چیکار میکنی؟!:)

لبخند شیطونی زد و گفت:
خب یه جاهایی بدجور گرمشه...بالاخره جز بدن به حساب میاد و تب دارم هست تازه!:)

خندیدم و با حوله زدمش و گفتم:
تو مریضیم به فکر اونجاتی؟!:)

خندید و گفت:
من مریض میشم اونجامم بیقرار میشه...من مریض سرماخوردگی و اون مریضه تو!:)♡

از خنده سرخ شدم...
روی تخت افتادم...
امیر با یه حرکت اومد روم...
بدون مکثی لبام رو بوسید...
سرش رو توی گردنم فرو برد و مکید و گازی گرفت...
آهی کشیدم...
اما...
یهو در اتاق باز شد...
نوید بود...
امیر بعد بوسه ای روی پیشونیم از روم بلند شد...
خجالت زده به سمتی برگشتم...
پتو رو گرفتم و روی سرم کشیدم...
نوید به این حرکتم خندید و گفت:
امیر آخر این بچه از دستت شیطنتات هلاک میشه!:)

امیر خندید و کمی از پتو رو بالا داد و سرش رو آورد زیر و گفت:
عشقم چرا عین موش جا خوردی؟!نویده نوید!:)

حرصی و آروم لب زدم:
امیر صبر کن فقط...منو تو تنها میشیم که!:/

خندید و روی موهام رو بوسید...
مشتی به شکمش زدم...
ادای درد درآورد و روی تخت غش کرد...

❤ساسان❤

لب روی لباش گذاشتم...
میخواستم تا ساعتها لبام روی لباش حرکت کنه...
ببوسه...
بمکه...
بخوره...
لیس بزنه...
اصلا مگه اون سرخی عسلی لباش رو میشد کنار گذاشت؟!♡~♡

با ناز سرش رو عقب برد...
نفس نفس زنان لب زد:
ماهانی نفس کم آورد!:(

خندیدم...
روی موهاش رو نوازش کردم...
روی گونهای لطیف و توپرش رو بوسیدم...
خواستم گازی بگیرم که جیغ زد...
سرم رو عقب بردم و با اخمی نگاهش کردم...
ادام رو درآورد و گفت:
داشتی بوفم میکردی!:/

لبخند شیطونی زدم...
تو یه حرکت صندلیش رو خوابوندم...
سریع روش خیمه زدم...
خواست جیغ بزنه که لبام رو روی لبام کوبیدم...
ولی همچنان صدای خنده و جیغاش توی دهنم خفه میشد...
از قلقلک دادنش هم موقع بوسیدن دست نکشیدم...
وقتی صدای خندهاش توی فضای ماشین...
توی سرم اکو میشد...
عشق میکردم...
زندگی میکردم...
با ناز و جیغ همراه بودن اون ملودیای خوش صدا!♡~♡

L❤VE in the cageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang