❤آراد❤
توی اتاق روی تخت نشسته بودم.
تو خونه امیر و متین بودیم.
یکی از اتاق هاشون رو متین بهمون داده بود.
از همه چیز عصبی بودم.
با حس گرمایی پیرهنم رو درآوردم و به سمتی پرت کردم.
روی تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم.
با بالا و پایین شدن تشک تعجبی نکردم چون کسی جز امین نمیتونست باشه!کمی گذشت که متوجه ی هق هق های ریزی شدم.
سوالی برگشتم سمتش که ماهان رو دیدم!
با نگرانی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
چرا گریه میکنی تو جوجه؟!دستم رو پس زد و با لحن بامزه ای گفت:
نمیخوام...من ددیم رو میخوام!خندیدم و توی بغلم کشیدمش و گفتم:
خب فسقلی میخوای بریم ددیت رو از زندان فراری بدیم؟!خندید و با دست های کوچولوش اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
یعنی میشه؟!خندیدم و گفتم:
آره البته بعدش ممکنه به جرم فراری دادن مجرم خودمون بیوفتیم اون تو!حالت تفکری گرفت و با لبای آویزون گفت:
نمیخوام اصلا دوست ندارم برم تو قفس!خندیدم و لوپش رو کشیدم و گفتم:
حالا این همه اشک رو از کجا میاری تو ووروجک که اینقدر گریه میکنی؟!بغض کرده نگاهم کرد و گفت:
من دلم برای بغل ددیم تنگ شده!خودمم بغض کردم از حرفش.
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
میدونی چیه همیشه اونجوری که میخوای پیش نمیره!سرش رو گذاشت روی بازوم و گفت:
یعنی چی عمو؟!خندیدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
یعنی تو میخواستی ددیت همیشه پیشت باشه...یا من میخواستم مادرم پیشم باشه و نشد...بازم تو میتونی دوبارت ببینیش...اشکی از چشام چکید بی اختیار بود که ماهان با ناراحتی و با دست های کوچولوش اشک هام رو پاک کرد و گفت:
گریه نکن آرادی...ماهانی دلش میگیره!تکخندی زدم و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
چشم قربونت برم...بیا اصلا بریم بیرون...پارک رو دوست داری؟!با ذوق نشست و دستی زد و گفت:
آره خیلی دوست...ماهانی ذوق کرده!خندیدم و مو هاش رو پخش کردم و گفتم:
چرا اینقدر گوشتت شیرینه فسقلی؟!خندید و با هیجان گفت:
چون زیاد پاستیل و نوتلا...بعد ضربه ای به شکم تختش زد و گفت:
ریختم این تو!خندیدم.
همین لحظه بود که در اتاق باز شد.
امین اومد داخل و با خنده گفت:
چیه آراد سرخوشی؟!خنده ام رو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم:
هیچی ماهان رو قراره ببرم پارک میای؟!سری تکون داد و گفت:
ناهان جان برو به متین هم بگو قراره بریم پارک!