❤متین❤توی حیاط خواستم سمت تاب برم که یهو پروانه ای دیدم و با ذوق دنبالش دوییدم.
حس بچگی هام توی وجودم جوونه زده بود و نمیخواستم ازش بیرون بیام.
از این حسی که من رو از دنیای تیره ی بزرگی ام نجات میداد!اونقدری غرق دوییدن بودم که نفهمیدم کف حیاط خیسه و افتادم زمین.
دردم گرفت و بی اختیار جیغ کشیدم.
زانوم تیر میکشید و پوستش کنده شده بود.با دوییدن امیر عصبانی سمتم بیشتر ترسیدم.
میدونستم که چقدر روم حساسه و اگه خط کوچیکی روم بیوفته باعث و بانیش رو به خاک سیاه میشونه!بغلم کرد و دعوام کرد و سمت خونه بردم.
روی کاناپه نشوندم و داداش نوید هم جعبه ی کمک های اولیه رو آورد.امیر همچنان اخم کرده بود.
بتادین رو برداشت و کمی روی پنبه ریخت و خواست روی زخمم بکشه که دستش رو گرفتم و معصومانه گفتم:
نه...میسوزه!با دیدن نگاه های معصومم یهویی نرم شد.
دستم رو میون انگشت هاش گرفت و بوسید و گفت:
یکم تحمل کن باشه متینم؟!نگاهش غم داشت.
نمیخواستم اینجوری ببینمش.
میدونستم بهم نیاز داره.
اما نمیخواستم از این بعد جدیدی که توش بودم بیرون بیام.
میخواستم بچه باشم و خودم رو بزنم به نفهمیدن تا به روم نیارن چیشده و فقط ازم مراقبت کنن و کنارم باشن!پنبه رو آروم کشید روی زخمم که صورتم از سوزشش جمع شد.
بعد ضدعفونی کردنش پانسمانش کرد تا یه وقت با خوردن به جایی زخمش دوباره سر باز نکنه و دردم بیاد.آخر کارش روی لبام رو بوسید و توی بغلم گرفتش و داداش نوید هم برام یه لیوان شربت آورد.