❤امین❤وضعیت جسمانیش بهتر شده بود اما باز هم مراقبش بودم!
میخواستم امروز کمی جدی تر در مورد رابطمون حرف بزنیم.
با سینی صبحونه وارد اتاق شدم.
داشت ورزش میکرد.
هر چی رو ازش بگیر اما ورزشش رو نه!داشت شنا میرفت و با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم و سینی رو ازم گرفت و گذاشت روی تخت و نشستیم دو طرفش.
حوله ی کوچیکش رو برداشتم و دادم دستش و گفتم:
عرق های پیشونیت رو خشک کن بچه!اخمی کرد و حوله رو از دستم گرفت و گفت:
یه جور میگی بچه انگار پیرمردی و من شوگرددی تور کردم!خندیدم و لیوان آب پرتقال رو دادم دستش و گفتم:
اینقدر بد خلقی نکن شوخی کردم!از دستم گرفتش و تا نصفش رو سر کشید و گفت:
چیشده به جای آشپزخونه اینجا صبحونه خوردن رو ترجیح دادی؟!لبخند روی صورتم ماسید و به چشای براقش خیره شدم و گفتم:
میخوام یکم با عشقم اختلاط کنم...ببینم میخوادم یا نه؟!لیوانش رو گذاشت توی سینی.
دستی به مو هاش کشید و آروم گفت:
امین من نمیخواستم اونجوری بشه...میون حرفش پریدم و گفتم:
نمیخواستی هوم؟!پس ثابتش کن!کلافه نگاهم کرد و گفت:
امین چرا قاطی میکنی؟!چرا همیشه تند برخورد میکنی؟!عصبی شدم و از یقه اش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و خیره به چهره ی متعجبش لب زدم:
عصبیم چون نمیخواستم سکه ی یه پولم کنی...نمیخواستم بخاطر حرفی که میدونستی به صلاحت زدم تردم کنی!سرش رو پایین انداخت و گفت:
اشتباه کردم و قبول...اما تو هم میخواستی چیزی که دوسش دارم رو ازم بگیری!سری تکون دادم و گفتم:
باشه من دیگه مخالفتی ندارم...برو هر کاری دلت خواست بکن اما کور خوندی بزارم تنهایی جایی بری...همه جا یکی عین شیر بالا سرته!لبخندی با عشق زد و گفت:
میدونم یکی رو دارم که از هر کسی سر تره!لبخندی میون اخم هام به صورت عین ماهش زدم که خندید و آروم زد تو گوشم و گفت:
من موندم چرا عین دو تا گربه ی خیابونی به جون هم میوفتیم!خندیدم از حرفش و روی صورتش و بعد روی لبای سرخش رو بوسیدم و گفتم: بخور زود باید بریم دیدن امیر...دلم براش تنگ شده!
سری تکون داد و گفت:
آره اتفاقا قراره باهاش یه نبرد برم!خندیدم و گفتم:
خدا بخیر کنه!ببعد خوردن صبحونه حاضر شدیم و سوار ماشین شدیم و راهی شدیم!
بعد رسیدن و تنها با یک زنگ امیر خیلی خوش رو آیفون رو زد و وارد خونه شدیم و وقتی به در ورودی رسیدیم سریع در باز شد و امیر به سمتم اومد که با عشق بغلش کردم.
ببا هم رو بوسی کردیم و خوب بغضم گرفته بود از این دیدار بعد مدت ها!
بغد از اینکه از آغوش هم دراومدیم امیر تا آراد رو دید.
لبخندی با شیطنت زد و با انگشت نشونش داد و گفت:
اوه جون بابا از این کار ها بلد بودن آقا امین؟!خندیدم و شونه ای بالا انداختم.
امیر رفت سمتش و باهاش دست داد و گفت:
خیلی سر حالی داداش چی کار میکنی؟!آراد که به نظر از امیر خوشش اومده بود با لبخندی گفت:
موی تای...مسابقه توی رینگ!امیر نگاه پر تحسینی کرد و گفت:
اوکی یکی از مربی های باشگاهمم پیدا کردم!آراد خندید و گفت:
مگه باشگاه داری؟!امیر بادخنده سری تکون داد و گفت:
آره باشگاه بدنسازی و خب میتونیم یه کاری کنم رزمی هم تعلیم بدیم در کنارش!تا آراد و امیر با هم گرم بگیرن و حرف بزنن رفتم سمت متین.
متین باهام دست داد.متین نگاهی به امیر کرد و گفت:
امیر بهتره بریم تو و بعد حرف بزنیم هوم؟!به جذبه ای که توی صداش مشخص بود خندیدم.
امیر هم دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و رو به آراد گفت:
دیگه متاهلی و هزار جور دردسر!آراد خندید و همه همراه هم وارد خونه شدیم.
روی میز کلی وسیله ی خوراکی بود.
از چیپس و پفک گرفته تا آبمیوه و میوه!
میدونستم امیر قصدش مهمونی دورهمیه و چند لحظه ی دیگه سر و کله ی همگی پیدا میشه!
خوشحال بودم که باز هم قرار یود دور هم جمع بشیم!وقتی نشستیم و متین ازمون پذیرایی کرد خواست کنارمون بشینه که امیر دستش رو کشید و بین پاهاش نشوندش.
متین خجالت زده نگاهی بهمون کرد و برگشت سمت امیر و زدش و گفت:
مگه بچه ای که لج بابات رو میگیری و میخوای همیشه بغلش کنی؟!خندیدیم به حرفش و امیر هم نگاه معصومی نشونش داد و گفت:
آره اصلا نمیشه بزارم وقتی پاهام هست عشقم روی مبل بشینه!حرفش اینقدر به دلم نشست که گفتم:
خب راست میگه مگه اینطور نیست که عاشق و معشوق باید هر جایی عشقشون رو بهم ثابت کنن!امیر آهی کشید و گفت:
والا این پسر کوچولوی خوشرنگم هر وقت بهش محبت میکنی عین پیشی پنگول میزنه...میون حرفش بود که متین افتاد به جونش.
از مو هاش گرقت و کشید.
آخر سر آراد دست به کار شد و امیر رو نجات داد.
از خنده سرخ شده بودم که متین نگاهم کرد و خندید!شاید این شوخی ها برای لحظه ای دور شدن از قدیم خوب بود!
همین چند مدت پیش دوری و سختی و خبر های بد یکی یکی پشت هم بهمون رسیده بود و داشت نابودمون میکرد!
بدترینشون واقعا میتونست خبر اعدام امیر و ساسان و نازنین باشه و بعد هم تصادف آراد!با صدای زنگ بود که امیر برای فرار از دست کتک های متین رفت در رو باز کنه.
کمی بعد ساسان و ماهان و نازنین وارد شدن.
با دیدنشون کلی خوشحال شدم.
از اینکه سالم هستن و نفس میکشین و خوشحالن!با همشون دست دادیم.
نازنین با دیدن آراد با ذوق نگاهمون کرد و گفت:
وای امین این آقا پسر جذاب همون کیسی بود که ازم قایمش میکردی؟!آراد متعجب بهم نگاه کرد که گفتم:
خب ایشون نازنین خانوم هستن...یه مدتی رانندهشون بودم و همینطورم دوست بودیم البته بیشتر عین خواهرم بود توی شرایط سخت!آراد سری تکون داد و با نازنین دست داد و گفت:
از آشناییت خوشبختم!نازنین لبخندی زد و گفت:
منم عزیزم!بعد بهم نگاه کرد و گفت:
چرا اینقدر خوبه؟!خندیدم و میدونستم میخواد شیطنت کنه برای همین با لحن اخطاری گفتم:
نازنینننن!خندید و خندیدم!