❕🔥 or friend❓

418 36 19
                                    


❤متین❤

با حس نوازش انگشتایی لا به لای موهام چشام رو باز کردم...
امین بود!
لبخندی زدم...
لبخندی زد و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
پاشو ببینم این چه مسخره بازییه کوچولوها باید همیشه شیطونی کنن و بالا پایین بپرن...رو تخت خوابیدن کار بزرگترا هم نیست!:)

به انرژی همیشگیش خندیدم...
صورتم از درد جمع شد و روی قلبم رو نگه داشتم و گفتم:
این بیماری لعنتی بیخیالم نمیشه...وگرنه من که نمیخواستم اینجوری بشه!:(

روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
آروم باش عزیزم به خودت فشار نیار...دست من امانتی...نمیخوای که امیر خان جوون مرگم کنه میخوای؟!:(

خندیدم و نه ای گفتم...
با صدای در به سمتش برگشتم...
وقتی باهاش چشم تو چشم شدم بوس هوایی فرستاد و گفت:
قربون چشات بالاخره باز شدن و منم که دلتنگگگ...

اومد سمتم و پشت پلکم رو بوسید...
خندیدم که پیشونیم رو عمیق بوسید و کنارم نشست و زد روی دوش امین و گفت:
دمتگرم داداش جبران میکنم این یه شب رو که مراقب زندگیم بودی!:)♡☆

امین لبخندی زد و گفت:
کاری نکردم که فداتشم داداشمی!:)♡☆

دستم رو گرفت و نوازش کرد انگشتای سردم رو و گفت:
خیلی گرسنته متینم؟!:(♡

سری تکون دادم و گفتم:
اوهوم خیلی!:(

روی انگشتام رو بوسید و گفت:
به پرستار گفتم میتونی غذا بخوری یا نه...گفت نیم ساعت دیگه میاد و هم غذا و هم داروهات رو میاره!:)

سری تکون دادم...
نیم ساعت بعد وقتی پرستار غذا رو آورد امیر کل سوپ رو با آرامش بهم داد...
هم تلخ بود و هم لذیذ و هم شیرین...
متعجب به امیر نگاه کردم و گفتم:
چرا یه جوریه؟!:(

سوالی و با لبخند گفت:
چجوریه؟!خب توش تقویتی ریختن باید بخوری عزیزم!:)

چشم غره ای براش رفتم و گفتم:
بخور ببین میتونی یه قاشق هم بخوری!:/

خندید و شیطون گفت:
عه مگه بچه ای متین که سر خوردن دارو و غذا لج میکنی...

ادام رو درآورده بود که حرصی زدم به بازوش...
خندید و بازوش رو مالید و گفت:
خب چیه مگه تو هم بزور نمیدادی بهم اون شربت چندش رو عشقم؟!:)

امین به بحثمون خندید...
گوشی امیر زنگ خورد بشقاب رو داد دست امین و گفت:
بیا داداشم همش رو بده پسره خوشگلم بخوره تا برگردم!:)

خندید و دستش رو روی چشش گذاشت و گفت:
چشم خیالت راحت!:)

امیر لبخندی زد و رفت بیرون تا گوشیش رو جواب بده...
شک کردم...
امیر یعنی چه تماسی داشت که بدون توضیح دادنی بهم رفت؟!
یعنی ممکنه اتفاقی که افتاده راست باشه؟!:(
بغضم گرفت...
اما هر کاری میکردم اشکی ازم درنمیومد...
حتما از اثرات آرامبخش و داروهاست که در اوج داغونی و استرس آروم و ریلکسم!:(

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora