❤متین❤
چند ساعتی بی آب و غذا...
بی حس...
بی حسه بی حس بودم...
هیچ حسی به هیچ چیزی نداشتم...
حس میکردم تموم عشق و محبت و لذت رو توی همون چند دقیقه از دست دادم...
همون دقایقی که کسی نبود جلوی اون عوضی رو بگیره تا من رو نابود نکنه...
نگاهای امیر پر از درد بود...
میتونستم ببینم تا چه اندازه شکسته...
رگای بدنش متورم شده بود و میزان خشم و ناراحتیش رو به رخ میکشید...
بدنم حس کثیفی داشت...
حالا چجوری فراموش کنم این اتفاق رو؟!
اصلا چجوری تحمل کنم؟!
کسی که امیر بهش میگفت برادر بهم دست درازی کرده بود...
مگه میشه آدم اینقدر خودخواه و پست باشه که به بقیه اهمیت نده؟!
یعنی تجاوز کردن اینقدر راحت شده؟!:(:/امیر یه لحظه هم من رو از آغوشش جدا نمیکرد...
حس پوچی کل بدنم رو گرفته بود و به بدن برهنه اش تکیه داده بودم...
سر روی سینه اش گذاشته بودم و به نقطه ای خیره بودم...
بوسهاش روی گردنم و صپرتم و شونهام مینشست و چیزایی زیر لب برای آروم کردنم میگفت...
اما بدنم ریکشنی نمیداد...
حس میکردم تموم شدم...
با صدای نگرانش دم گوشم زمزمه کرد:
متینم؟!چرا ساکتی؟!:(نگاهم به روبروم بود و گفتم:
امیر من دیگه نمیخوام به این رابطه ادامه بدم!:/یهو از چونه ام گرفت و فشرد و مجبورم کرد بهش نگاه کنم...
عصبی گفت:
هر کی هر غلطی که کرده تاوانش رو میده...پس فقط بهم فرصت بده انتقام کاری رو که کرد ازش بگیرم...تو حق نداری...متین تاکید میکنم...حق نداری از رابطه با من بکشی بیرون...حرصی به سینه اش زدم و گفتم:
دیگه نمیخوام...من بخاطر این رابطه...بخاطر این رابطه...از بازوم گرفت و فشرد و گفت:
بخاطر این رابطه چی متین هان؟!:/عصبی و با بغض و صدایی که گرفته بود از جیغ و داد گفتم:
بهم تجاوز شد...لعنتی میفهمیییی...تجاوز...هق هق هق!:(عصبی بلند شد و سمت دیوار پشتش رفت و به جون دیوار افتاد و با هر مشتی که میزد گفت:
سامی میکشمت...مشت...زنده از اینجا بیرون...مشت...نمیری...مشت...عین دیوونها شده بود...
تا بحال این حالت رو از ندیده بودم...
خب معلومه درد اون بیشتر از منه...
اون مسئول محافظت از من بود و نتونست...
خب یعنی دست و بالش بسته بود وگرنه که میتونست نزاره زندگیش رو نابود کنن و اذیتش کنن!:(♡دیگه واقعا ترسیده بودم...
بزور بدن بی حسم رو از زمین جدا کردم و رفتم سمتش...
از بازوهاش که برای مشت زدن سریع حرکت میکرد گرفتم...
با عجز و گریه و ناله گفتم:
امیر...هق...امیرم...هق...نکن...هق...دستاتتتت!:(:/با دادم دست از کارش کشید و پیشونیش رو به دیوار چسبوند...
بدنش عرق کرده بود...
نفس نفس میزد...
دستاش کلا نابود شده بود...
از سیکناش خون چکه میکرد...
با دیدن خون نزدیک بود از حال برم...
اما نفس عمیقی کشیدم...
از پشت بغلش کردم...
روی کمرش رو بوسیدم و گفتم:
امیر چرا اینجوری میکنی...هق...ببین با دستات چیکار کردی قربونت برم؟!:(♡آهی کشید و گفت:
متین شکستم...متینم وقتی درد کشیدی شکستم...هق...با هقی که ازش شنیدم...
یهو بدنش لرزید...
برای گریه...
باورم نمیشد این همون امیر همیشه خندون و سرخوش باشه...
عین بچها اشک میرخت و مینالید...
لبخند تلخی به معصومیتش زدم...
محکمتر بغلش کردم...
برگردوندمش سمت خودم...
از دو طرف صورتش گرفتم...
با انگشت شست اشکاش رو پاک کردم و با عجز گفتم:
گریه نکن امیرم...من پیشتم...نمیزارم هیچوقت تنها باشی...من دوستت دارم...اونم خیلی زیاد!:)♡لبخندی میون صورت شکسته اش زد...
سرش رو خم کرد و لباش رو روی لبام گذاشت...
لبخندی به بوسهای همیشه داغش زدم...
شروع کرد با ولع بوسیدنم...
خودمم برای رهایی از غم توی سینه ام محکمتر از همیشه بوسه میزدم!:(♡❤امیر❤
پیرهنم رو پاره کردم و دور تا دور هر کدوم از دستام بستم...
همیشه وقتی زیادی عصبی بودم نمیفهمیدم چیکار میکنم...
دستام نابود شده بودن ولی به اندازه ی نابودی میتنم نبود و نیست!:(♡بدن عریانش رو توی بغلم گرفتم...
سالن سر شده بود...
گشنه و تشنه بودیم...
البته به خودم اهمیتی نمیدادم...
مهم متین بود که لرزش بدنش نشون از ضعفش میداد...
آهی کشیدم...
معلوم نبود اون سامی که یه روزی بهترین دوست و حتی برادر زندگیم بود...
دیگه چه نقشه ی شومی برای انتقام توی سرش داره...
اولینش که تا خوده مرگ بردم...
عشقم رو شکست...
معلوم نبود تا کی باید برای این اتفاق تاوان میدادیم...
اون ترسیده بود...
از نگاهای معصوم و پاکش میشد خوند که تا خوده تاریکی رفته!:(:/وقتی نفساش گرم شد...
متوجه ی آروم شدنش شدم...
خسته بود...
چشاش بسته بود و در خوابی فرو رفته بود...
لبخند تلخی به مظلومیش زدم...
روی صورتش رو عمیق بوسیدم و آروم زمزمه کردم:
دوستت ندارم چون عاشقتم چون دیوونه اتم چون برات میمیرم...دوستت دارم برای ابراز عشقم بهت خیلی کمه پسر خوشرنگم!:)♡