💔hurt or hurt💔

560 56 36
                                    


❤امیر❤

در سالن باز شد...
سامی با خشونت اومد سمتم...
از بازوی متین گرفت...
خواستم نزارم اما با پا زد توی سینه ام و افتادم روی زمین...
با خودش کشیدش...
چون دستام بسته بود نمیتونستم بگیرمش...
متین بیحال همراهش رفت...
سمت ستونی برد و بستش...
خیلی سریع اومد سمتم...
به اون یارویی که تازه وارد سالن شده بود گفت بلندم کنه...
سمت صندلی آهنی برد...
مجبورم کرد روش وایسم...
به محض وایسادن بهش اشاره داد دستام رو از پشت ببنده...
وقتی مقاومت کردم...
محکم نگهم داشت...
یهو چیزی از پشت فرو رفت توی گردنم...
تا خواستم از درد آهی بکشم...
به یه باره کل بدنم بی حس شد...
مقاومت کردن سخت شد...
طناب شلی رو دور گردنم بست...
برای سفت نشدن طناب دور گردنم و خفه نشدنم مجبور بودم روی پنجه ی پاهام وایسم...
شرایط خیلی سختی بود...
نه میتونستم چیزی بگم نه میتونستم تکونی بخورم...
گیج به سامی که پوزخند شیطانی روی لباش بود خیره شدم...
خندید...
از فکم گرفت و گفت:
بزودی میفهمی باید کی رو انتخاب کنی امیر خان!:)

خیره به لبام...
لباش رو روی لبام گذاشت...
حالم بهم خورد...
از خودم...
از اون که دوستم بود!:/:(

اونقدر با فکرم درگیر بودم که وقتی به خودم اومدم دیدم رفته سمت متین...
عصبی و کلافه بهش نگاه کردم...
متین نگران نگاهم کرد...
چشام هی بسته میشد و هی باز میشد...
انگار آرامبخشی چیزی بهم تزریق کرده بود!:/:(

متین آروم و معصومانه گفت:
تو رو خدا بازش کن...اون حالش خوب نیست...

ادامه حرفش با سیلی که خوابوند توی صورتش قطع شد...
عصبی بدون درک موقعیتم و بیحالیم غریدم:
چطور به خودت اجازه میدی دست روی متین من بلند کنی عوضی آشغال...

یهو بدنم شل شد...
پاهام از روی صندلی کنار رفت...
صندلی افتاد...
طناب سفت شد...
خفگی...

سعی داشتم دستام رو باز کنم...
نمیدونم چقدر خفگی رو تحمل کردم...
وقتی نشد...
چشام رو بستم...
اسم خدا رو آوردم...
اولین اسمی بود که به ذهنم رسید...
دستام باز شد...
اینقدر این اتفاق شوک بود که موهای تنم سیخ شد...
سریع طناب رو از گردنم جدا کردم و پریدم پایین...
سامی عصبی سمتم اومد...
با گیجی بلند شدم...
بیخیال ضعفم شدم...
شروع کردم بدون وقفه زدنش...
محافظاش اومد جلو ولی سعی کردم به جاهای حساسشون ضربه بزنم...
چوبی که دست یکیشون بود رو گرفتم...
هر کی میومد سمتم یا به ساق پاهاش میزدم یا به صورتش...
نمیدونم چقدر داشتم باهاشون میجنگیدم...
بالاخره صدای آشنایی به گوشم رسید...

داد زد و گفت:
همه تون دستاتون رو بزارین روی سرتون بیایین بیرون...وگرنه بد براتون تموم میشه...این دستور یه پلیسه!:/

تازه با شنیدن صدای آژیر متوجه ی کمک بزرگ خدای خودم شدم...
با ضربه ای که به سر سامی زدم...
افتاد روی زمین...
سریع به سمت متین رفتم و با چاقویی که از دست یکی از محافظا قاپیدم بازش کردم...
صداها رو گنگ میشنیدم...
حس میکردم الآنه که پس بیوفتم...
دست متین رو گرفتم...
خواستم به سمت بیرون بدووم...
اما یهو...
با حس بالا آوردن...
دست جلوی لبم گرفتم...
متین نگران از دو طرف صورتم گرفت...
گریه میکرد...
ضجه میزد...
حالم بد بود معلوم نبود چی به گردنم تزریق کرده بودن...
نمیدونستم چمه فقط حالم بد بود...
متین نگران از بازوم گرفت و خواست کمکم کنه...
به سمت در رفتیم...
اما...
صدای داد...
صدای دوییدن کسی...
و...

خواستم برگردم سریع...
اما نشد...
چشام دو دو میزد...
مغزم دیر پاسخ حرکت میداد...
یه آن متوجه ی مکث متین شدم...
صورتش از درد جمع شده بود...
به سامی که پاهاش تیر خورده بود و افتاده بود روی زمین...
و بعد به متینی که از گوشه ی لباش خون جاری شد...
دستش روی پهلوش بود...
نه...
چاقو...
از صورتش گرفتم...
آروم و با عجز گفتم:
متینم تو که تنهام نمیزاری...هق...متینننن...

یه آن از حال رفت...
خواست روی زمین بیوفته که نگهش داشتم...
روی زمین خوابوندمش...
روی پیشونیش رو بوسیدم...
به سمت سامی رفتم...
افتادم به جونش...
تا میخورد زدمش...
اصلا قابل کنترل نبود عصبانیتم...
زدم...
توی صورتش توی زخم پاش...
اصلا نفهمیدم کی دو تا مامور من رو ازش جدا کردن...
فقط یادمه قبل بیهوش شدن نوید رو دیدم که نگران بهمون نگاه میکرد!

❤متین❤

درد تجاوز...
درد زخم پهلوم...
همه رو داشتم با سختی تحمل میکردم...
نمیدونم چقدر از اون ماجرا میگذره...
وقتی بهوش اومدم نوید بالای سرم بود...
نگران بهش نگاه کردم...
اومد سمتم و موهام رو نوازش کرد و گفت:
نترس همه چیز رو به راهه...فقط...

نگران حال امیر بودم...
روی تخت نیمه خیز شدم...
میخواستم برم پیشش...
اما یهو پهلوم به شدت درد گرفت...
آیی با عجز گفتم...
نوید عصبی خوابوندم روی تخت و گفت:
من نگفتم همه چیز رو به راهه که تو بلند بشی!:/

با بغض گفتم:
امیر...!:(♡

لبخند تلخی زد...
دستش رو گرفتم و گفتم:
خوبه مگه نه؟!:(♡

آهی کشید و گفت:
توی بدنش سم تزریق کردن و خب همه ی بدنش از سم پاکسازی شده...نترس الآن توی بخش مراقبتای ویژه هست و هوشیاریش خوبه!:)

با چیزی که شنیدم فقط هق زدم...
اشک ریختم...
امیررر...

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now