❤آراد❤
با صدای زنگ گوشی امین از خواب بیدار شدم.
سریع برداشتش و قبل لمس دکمه ی برقراری تماس روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
بخواب قربونت برم...لبخندی میون اخم هام نشست و وقتی از روی تخت بلند شد و سمت حال رفت کمی دل نگران شدم!
حس میکردم یه تماس مهمی باید باشه!
از روی تخت بلند شدم و سمت حال رفتم.
امین با حرص و البته آروم داشت حرف میزد!
جوری که صداش به اتاقمون نرسه لب زد:
نازنین...یعنی چی آخه؟!دنبال امیری یا ساسان؟!امیر این دفعه قطعا پوست از سرت میکنه...کم بهش ضربه نزدی...من خیلی هنر کردم که هیچی به امیر نگفتم...چون نمیخواستم امیر قاتل بشه و دستش با خونت کثیف بشه و متین این وسط بی پشت و پناه تر بشه...تو دیوونه ای دختر...دیوونه...دستی به صورتش کشید و گفت:
تمومش میکنی یا خودم دست به کار بشم و روزگارت رو سیاه کنم؟!هر چی بدبختی میکشیم زیر سره توعه...فکر نکن نفهمیدم اون دو تا پسره ی آشغال رو هم تو اجیر کردی تا بیوفتن به جون زندگی امیر و متیم که چرا؟!پوزخندی زد و گفت:
چون خانم عاشق و دلباخته ی امیر بوده و بس و حالا میخواد به یه طریقی متین رو از بین ببره و یا از چشم امیر بندازتش که من بعید میدونم امیر یا متین هر کدومشون کوتاه بیان توی این عشق!با عصبانیت و نفس نفس زدن ادامه داد:
تو از جونه من چی میخوای هان؟!من گفتم جای آبجیمی و هوات رو داشتم اما من رفیق فروش نیستم...فقط و فقط میتونم کمکت کنم که این اخبار جایی درز پیدا نکنه چون میدونم اصلا نتیجه و عواقب خوبی نداره و امیر قطعا میکشتت...میون حرفش بود که انگاری قطع کرد و عصبی گوشیش رو سمت مبل پرت کرد و سمتی که ایستاده بودم و با بهت و تعجب نگاهش میکردم برگشت و شوکه بهم خیره شد و لبخند مصنوعی زد و لب زد:
آراد...عزیزم بیدار شدی؟!رفتم سمتش و بی مقدمه لب زدم:
امین این دختره عاشق امیره؟!اخمی کرد و نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
پس شنیدی همه چیز رو؟!از بازوش گرفتم و گفتم:
امین این اتفاق هایی که افتاد همهشون زیر سر این دختره بود؟!اخمش بیشتر تو هم رفت و سری تکون داد و گفت:
همهشون..بی قید و بند!دست هام رو توی مو هام بردم و گفتم:
وای...امین...امین...امین...از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
امیر نباید بفهمه...متین گناه داره به خدا من میدونم میزنه قاتل میشه و این بچه بی کس تر میشه...عصبی لب زدم:
امین میفهمی این کصافت هرزه باعث شد متین اینقدر بی کس بشه و امیر اینقدر درد بکشه...من نمیتونم سکوت کنم...از شونه هام گرفت و تکونم داد و جدی گفت:
آراد...گفتم هیچکس هیچی نمیفهمه تا خودم به امیر و متین بگم...باید سر وقت بهشون بگیم با مدرکی که قراره خودم جمعشون بکنم...باید از زیر زبون اون دختره ی احمق حرف بکشم و ضبط بکنم و ببرمش خونهشون و رو بلندگو بزارم تا امیر بفهمه که چه مار خوش خط و خالی داشته توی اکیپشون پرورش میداده!