❤متین❤اونقدری بوسهاش عمیق و داغ بود که حتی نتونستم کمی بدنم رو برای مقاومت کردن تکون بدم...
وقتی لباش روی گردنم نشست...
استخون باریکش رو میون لباش گرفت و مکید و گاز گرفت...
نالیدم...
اونقدری لذت توش بود که چشام از اشک پر شد و چکید...
وقتی لباش سیب گلوم رو بوسید...
با یه حرکت برگردوندم...
شلوارم و لباس زیرم رو پایین کشید و ضربه ای روی باسنم نشوند...
هم دردم اومد و هم از لذت آه کشیدم...
واقعا نیاز داشتم...
نیاز به رابطه ای که همیشه جسم و روحم رو از لذت پر میکرد!♡اونقدری غرق بوسهای پر حرارتی که روی گردنم مینشست بودم که...
متوجه ی درد پایین تنه ام و کشیده شدن دیواره ی مقعدم نشدم...
امیر بدون صبری واردم کرده بود...
نزاشت صدایی از جنس ناله و درد از میون لبام خارج بشه...
دستش رو جلوی دهنم فرار داد و فشرد...
به قدری ضرباتش محکم بود که در معرضه چند ثانیه اون نقطه ی حساس که وجودش از لذت و هوسه رو پیدا کرد...
جیغ خفه ای کشیدم و بدنم شل شد و روی تخت بیحال افتادم...
در حالت خواب و بیداری بودم...
وقتی انگشتاش رو از میون لبام رد کرد...
بی اختیار شروع به مکیدنشون کردم...
حس یه نوزادی رو داشتم که با اینکه به خواسته اش که شیر مادرشه رسیده اما بازم احساس لذت نمیکنه و بیشتر از حد میخواد!♡ماهرانه توم ورود و خروج میکرد و نقطه ی لذتم رو به بازی گرفته بود و انگشتش رو توی حفره ی داغ لبام میچرخوند و هم با بوسهای ریز و عمیقش روی گردنم و شونه ام بدنم رو به تصاحب خودش درآورده بود!♡
فقط و فقط به یه چیز فکر میکردم...
به خارج شدن همون مایع و رسیدن به همون لذتی که هر دفعه با مرد زندگیم رنگ جدیدی میگرفت!☆~♡❤امیر❤
از بدنم عرق چکه میکرد...
حتی نفهمیدم چجوری لباسام رو توی تنم کندم و یا حتی پاره کردم!ضربهام به اوج خودش رسیده بود...
حتی دیگه صدای نالهای متینم به گوشم نمیرسید...
اولش نالهاش با جیغ خفه ای شروع شد...
دستام روی لبش نشست...
بدنم خشونت میطلبید...
بعدا میشد از دلش درآورد...
اونم گاهی میون لذت خشونت رو میخواست...
بعد هر لذتی ناز میکرد چون دلش نوازشای بعد رابطه رو زیاد میخواست!♡وقتی حس کردم نزدیک به اومدنم...
دستام رو سمت عضوش بردم و فشردم...
لرزید و نالید و میون انگشتام خالی کرد...
با دو ضربه توش خالی کردم و روی تنش دراز کشیدم...
نفس نفس زنان لب زدم:
بهترین ها برای بهترین ها هستن...دقیقا عین متینم که برای امیرش ساخته شده!:)♡☆بیجون خندید وقتی سرش رو برگردوند سمتم لبام رو روی لباش کوبیدم و عمیق بوسیدم!♡
❤ماهان❤
تا جایی به بوسیدن و خوردنش ادامه داد که بدنم لرزید...
منقبض شد...
جیغ کشیدم و ارضا شدم!
حس جدیدی بود!
تا بحال چنین چیزی رو حس نکرده بودم!
حسی بین درد...لذت...اسیری...رهایی!بدنم بیجون تر از این حرفا بود که بخوام تکونی بخورم...
اما بلند شدم و خواستم از موقعیتی که باعث خجالتم میشد قرار کنم که...
دست روی تخت سینه ام گذاشت و به تشک فشرد...
روم خیمه زد...
دو تا دستاش رو زیر رونام گذاشت و به سمت بالا جمع کرد...
لبام رو محکم بوسید...
چیزی رو از میز کنار تختی برداشت و کف دستش ریخت و بعدش روی باسنم و سوراخم مالید...
سرد بود و لزج...
هیعی از سردیش کشیدم...
لرزیدم...
خندید و دوباره روی لبام رو بوسید و گفت:
سرد بود نفسه ساسان؟!دوستش نداری میدونم اما برای کاری که میخوام بکنم لازمه بیبی!:)♡ترسیده نگاهش کردم و لب زدم:
میخوای ماهانی رو درد بیاری؟!:(لبخندی زد و خمار نگاهم کرد و نشست و پایین تنه اش رو نشونم داد...
جیغ خفه ای کشیدم و جلوی چشام رو گرفتم...
خندید و روم خم شد و گفت:
بیبی دیدی چقدر گشنه هست؟!میدونی گشنه ی کیه؟!:)از میون انگشتام بهش نگاه کردم که تکخندی زد و روی دستم رو بوسید و گفت:
گشنه ی تو...تشنه ی تو؟!دلت میاد بترسی و نخواییش؟!دلت میاد ساسانی درد بکشه تا حد مرگ؟!:)♡سرم رو آروم به دو طرف تکون دادم...
خندید...
خندیدم...
از دستام گرفت و انگشتاش رو میون انگشتام قفل کرد و کنار سرم قفل کرد...
سمت گردنم حمله ور شد...
آه کشیدم...
وقتی عضوش روی پایین تنه ام کشیده شد...
منقبض شدن سوراخم حالم رو خرابتر کرد...
حتی بدنم رو بی اختیار بالا کشیدم و عضوم روی عضوش مالیده شد...
به بیقراریم خندید و روی لبام و گوشم و چشام رو بوسید و گفت:
حاله خوبیه دیوونگی با تو...چقدر دوست دارم دیوونگیاتو!:)♡به حالت شعری حرفش خندیدم...
لباش روی لبام نشست...
عضوش روی ورودیم مالیده شد...
میدونستم میخواد شروعش کنه...
سعی کردم آروم باشم...
سرش رو واردم کرد...
چشام سیاهی رفت...
دردش حتی به رونام رسید...
وقتی نفس رفتهام برگشت...
جیغی کشیدم که میون بوسهاش خفه شد!
کمی توی همون حالت موند و با بوسهاش آرومم کرد! ♡وقتی بدنم شل شد و آروم...
سمت گردنم رفت و مک محکمی به رگ حساس گردنم زد...
اونقدری تحت فشار و لذتش بودم که...
وقتی تا ته و یه ضرب واردم کرد فریاد زدن رو از یاد بردم...
چشام رو بستم و انگشتام و ناخونام به بازو و شونهاش چنگ زد...
اشکایی از گوشه ی چشام چکید...
از درد...
از لذتی که برای اولین بار توی زندگیم تجربه میکردم!♡روی چشام رو بوسید...
اشکام پاک کرد...
ناز و دلبری کردنم شروع شد...
با هق هق لب زدم:
ماهانی نصف جون شد هق...ماهانی بوف شد هق...ماهانی دلش گریه میخواد هق...ساسانی باید کلی بوسش کنه هق...هم خندید و هم نوازش کرد و هم بوسید!♡♡♡
وقتی کمی آروم شدم شروع به ضربه زدم کرد...
همون اولین ضربه لذت رابطه رو به سلول به سلول بدنم نشون داد!♡
بدون مکثی ناله میکردم و آه میکشیدم و گاهی از خشونت ضربهاش جیغ میکشیدم...
داغ بود و از بوسیدن هیچ جایی غفلت نمیکرد!♡
تجربه ی رابطه ای از جنس عشق و خشونت بهترین چیزی بود که میچشییدم و هر چقدر ادامه میداد برام کم بود و بیشتر میخواستم!♡
اونقدری بدنامون داغ بود که صبر این میون معنای خودکشی رو داشت و از بین بردن حتی روح و نه تنها جسم!