♥2/2⛓️

404 36 6
                                    


❤سهیل❤

با اعصابی خورد وارد اتاق شد.
با لبخندی کتاب هام رو کنار گذاشتم و رفتم سمتش.
کمکش کردم کتش رو دربیاره.
روی صورتش رو آروم بوسیدم و سلامی لب زدم که تنها سری تکون داد.

رفت سمت کاناپه و نشست و لم داد.
میدونستم نباید زیاد سوال بپرسم.
وقتی اینجوری ساکته باید صبر کنی تا خودش سر صحبت رو باز کنه!
رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب پرتقال و کیک توی پیش دستی گذاشتم و اومدم و کنارش نشستم و لب زدم:
یکم بخور تا قرص هات رو بیارم...

خواستم برم سمت اتاق که از مچ دستم گرفت و کشید سمت خودش.
وقتی روی پاهاش نشوندم و بغلم کرد دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و آروم خندیدم.
آروم دم گوشش لب زدم:
عزیزم اگه سر درد داری...میخوای سرت رو ماساژ بدم؟!

وقتی صدایی ازش درنیومد با نگرانی کمی از خودم فاصله اش دادم که یهو سرش به سمت عقب رفت و از حال رفته بود!

با ترس چند باری به صورتش زدم و اسمش رو صدا زدم.
تنها صورتش جمع میشد و چشاش کمی نیمه باز میشد.
سریع رفتم سمت گوشیم و به اورژانس زنگ زدم.

هر وقت که زیادی کار میکرد از حال میرفت و این اولین بارش نبود!

بعد از اینکه با اورژانس تماس گرفتم به امیر زنگ زدم.
حتی زود تر از اورژانس رسید و حتی تنها بغلش کرد و سمت اتاق بردش.
متین گریه میکرد.
امیر یه لحظه هم دست نوید رو ول نمیکرد و مدام روی دستش رو میبوسید.

از نگرانی داشتم جون میدادم که اورژانس اومد.
سریع سمت اتاق همراهیشون کردم.
شروع به معاینه اش کردن.

بعد از معاینه اش چند تا سفارش کردن که نزاریم از روی تخت بلند بشه و کار کنه و چند روز استراحت مطلق کنه!
این حالش قطعا بخاطر افت فشار و حتی فشار عصبی بود!

بعد از رفتنشون امیر با کلافگی یه مسیر از اتاق رو میرفت و میومد.
حتی میون حرفش خودش رو میزد.
با خشم میگفت:
مقصر اصلی منم...منه لعنتی...به حرف هاش گوش نمیدم و عین زبون نفهم ها هر کاری میکنم و نمیفهمم برادرم تموم زندگیم و پاره تنم داره خودخوری میکنه...

به نوید بیهوش که بهش سرم وصل بود اشاره کرد و با بغض لب زد:
بیا نگاهش کن...قربونت برم داداش...

یهو با دو زانو روی زمین آوار شد.
من و متین رفتیم سمتش.
نشوندمش روی صندلی و لیوان آبی دادم دستش و گفتم:
بخور این رو...نوید هم مقصره تنها فکر و ذکر زندگیش هست خانواده اش و اصلا به خودش اهمیت نمیده...میدونی چقدر بهش سفارش میکنم قرص هاش رو سر وقت بخوره اما طفره میره؟!

با بغض ادامه دادم:
میدونی میگرن عصبی داره؟!میدونی افت قند میگیره اگه زیاد به خودش فشار بیاره و کار کنه؟!

امیر با شنیدن حرف هام با دو دست کوبید یه صورتش و زد زیر گریه و گفت:
منه لعنتی همیشه به فکر خودم بودم...نفهمی کردم...داداشم داشت از بین میرفت...من هی با کار های اشتباهم کشوندمش این دادگاه و اون دادگاه...هق هق هق...لعنت به من!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now