♥27⛓️

595 48 25
                                    

❤امیر❤

از دیدن باشگاه ی جدیدم کلی انرژی گرفته بودم...
خیلی محشر و بزرگ بود و قراره کلی توش وقت بگذرونم...
البته با عشق جدید زندگیم که اونم کم از من نداشت توی عشق به ورزش!:)

متین از صبح توی چشاش یه چیز غریبی بود...
میدونستم ممکنه دلتنگی خانواده اش باشه...
اما حس میکردم یه اتفاقی افتاده که دور از چشمم بوده!:/

توی ماشین شیشه رو پایین داده بود و دستش رو انداخته بود بیرون و معلوم بود از چهره اش که بابت تب بدنش کلافه هست!:(

با لبخند تلخی رو بهش گفتم:
عزیزم بهتره شیشه رو بدی بالا تا سرمات شدید نشده...

نزاشت حرفم تموم بشه و شیشه رو عصبی داد بالا و دست به سینه نشست و تکیه داد به صندلی...
متعجب نگاهش کردم...
دقیقا عین پسر بچهای تقس شده بود!
حتی خنده ام گرفته بود از حرکت یهوییش...
دستش رو گرفتم اما پسم زد...
دوباره سعی کردم...
نشد...
عصبی شدم...
اون نباید هیچوقت من رو پس میزد!:/

زدم کنار و از بازوهاش گرفتم و کامل برگردوندمش سمت خودم و گفتم:
مشکلت چیه؟! چرا ساکتی؟! من که همیشه نازت رو میخرم دیگه چته؟!:/

حرصی گفت:
امیر من احساس خطر میکنم...من نمیتونم بین دو نفر باشم...

سوالی نگاهش کردم...
پوزخندی زد و گفت:
طوری وانمود میکنی که انگار من اولین انتخابتم هوم؟!:)

چی؟!
اون داشت مسخره ام میکرد؟!
با عصبانیتی که یه باره نفوذ کرد توی جریان بدنم از فکش گرفتم و گفتم:
متین بهتره رک و راست بگی چته تا جوری به حرفت نیاوردم که به غلط کردن بیوفتی...کی گفته تو بین دو نفری اصلا این حرفا رو از کجات درآوردی؟!:/

با بغض نگاهم کرد و گفت:
امیر نمیدونم اگه حقیقت رو بگم چیکار میکنی...

نزاشتم با ترس ادامه بده و روی لباش رو نرم بوسیدم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
متینم فقط بگو چی ناراحتت کرده...من قلبم و وجودم وصله بهت وقتی ناراحتی و از چیزی میترسی نمیتونم نفس بکشم!:(♡

لبخندی زد و صورتم رو با دستای آرامشبخشش نوازش کرد...
لبخندی زدم که آروم لب باز کرد و گفت:
اون افتادنه اتفاقی نبود...

میدونستم چی رو میگه...
مگه چند تا ماجرای افتادن داشتیم...
بجز افتادن خودش توی آب و ایست قلبی من!:/:(♡

از دو طرف صورتش گرفتم و توی چشاش خیره شدم و گفتم:
متین کی اینکار رو کرد؟!:(

سکوت کرد...

دوباره پرسیدم:
متین بهت میگم کی اینکار رو کرد؟!:(

دوباره سکوت...

عصبی و بلند گفتم:
مگه گوشات رو از دست دادی؟! میگم کدوم آشغالی اینکار رو کرد؟!:/:(

بغضش به هق هق تبدیل شد...
ترسید...
خب عصبانیت منم قابل هضم نبود و در عین خوش رو و طنز بودنم میتونستم خیلی خطرناک باشم!:/

با هق هق گفت:
امیر خواهش میکنم...هق...امیر بزار نگم...هق...اگه بگم دردسر میشه...هق...مهم اینه من الآن زنده ام...

دادی که کشیدم کل فضای ماشین رو پر کرد و حتی خودمم ترسیدم...
هق هقاش از وحشت خفه شد و فقط بدنش تکون میخورد...
از چونه اش گرفتم و سرش رو بالا آوردم...
توی چشام نگاه نمیکرد...
کلافه گفتم:
نگاهم کن متین!:/

نگاهم کرد...
اشکی چکید...
روی اشکش رو بوسیدم و سد راهش شدم تا حروم نشه و روی زمین نباره!♡

یهو سرش رو توی بغلم مخفی کرد و معصومانه گفت:
اگه بگم زیادی میشناسیش و خودیه چی؟!باورت میشه؟!:(

پس حدسم درست بود...
سامی بالاخره تونست یه حرکتی بزنه...
حیف که قراره باهاش هم دست بشم...
چه بهتر اتفاقا...
میتونم اینجوری انتقام کاری رو که با متین کرد بگیرم...
اگه متین برنمیگشت...
اگه از اون بلندی میوفتاد روی سنگی یا چیزی چی؟!:/
اگه دیگه نفس نمیکشید و نمیتونستم کنار خودم داشته باشمش چی؟!:(

سکوت کردم...
لباش رو بوسیدن و گفتم:
عزیزم بهتره یکم چشات رو ببندی...بسپارش به من خودم حلش میکنم بدون هیچ دردسری!:)♡

لبخندی زد و روی صورتم رو بوسید...
چشام از لذت حس لباش بسته شد و از ته دل لبخند زدم!:)♡

❤متین❤

وقتی چشام رو باز کردم...
توی اتاق روی تخت بودم و آخرین صحنه ای که یادمه توی ماشین و اعترافم بود پیش امیر...
وقتی عصبی میشه خیلی ترسناک میشه و اصلا یه امیر دیگه میشه!:(

از روی تخت بلند شدم و نشستم...
نمیتونستم از تخت بیام پایین احساس کوفتگی داشتم!:/

وقتی در اتاق باز شد...
امیر با یه سینی اومد داخل...
زرشک پلو با مرغ بود و سوپ...
اومد روی تخت نشست...
سوالی گفتم:
پس خودت چی؟!:(

خندید و لوپم رو کشید و گفت:
قراره با هم بخوریم دیگه!:)♡

خندیدم و با چهار انگشت زدم به پیشونیش...
با لبخندی برام بوس فرستاد...
وقتی قاشق رو برداشت...
با سوپ پرش کرد و نزدیک دهنم آورد و گفت:
اول سوپ بعدا برنج!:)

با لبخند سری تکون دادم که کلش رو داد به خوردم...
حس میکردم دیگه جا ندارم اما غذا خوردن از دست امیر بهترین چیزی بود که میتونستم تجربه کنم!☆~♡

وقتی نوبت برنج رسید...
یه قاشق دیگه برداشت و کلی پرش کرد و جلوی دهنم گرفت...
دهنم باید خیلی باز میشد تا بتونم بخورمش...
لبخندی شیطانی روی لباش بود...
بعد خوردنش مشتی به بازوش زدم و گفتم:
بدجنس داری واسه سایز کینگت آمادش میکنی؟!:/

قهقه زد و گفت:
انگاری میخوایا...من اصلا امروز نخواستم بهونه گیر شدی خانومم؟!:)♡

حرصی مشت زدنام رو شروع کردم...
خندید...
از خنده اش عشق کردم...
صورتم رو جلو بردم و روی لباش رو بوسیدم...
لبخندی زد و روی گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
حس میکنم بگم دوستت دارم کمه!:)♡

لبخندم کش اومد و با حالت دلبرانه گفتم:
پس چی باید هزاران بار برام بمیری!:)

خندید و از گردنم گرفت و لبام رو محکم بوسید و گازی گرفت...
مشتام رو به سینه اش زدم و وقتی ازم دور شد گفتم:
اینکه وحشی بازی بود!:/

لبخندی با چشای خط شده زد و گفت:
در برابر دلبریات وحشی میشم دیگه!♡~♡

آهی کشیدم که سریع قاشق دیگه ای پر کرد و داد به خوردم...
میون هر سه قاشق یکی رو خودش میخورد و برام جالب بود که نه من و نه اون از خوردن دهنی هم حالمون بد نمیشد!☆~☆

L❤VE in the cageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang