♥4⛓️

1.1K 92 10
                                    

❤امیر❤

روی صندلی مقابل شیشه نشستم و گوشی رو برداشتم...
بعد گفتن یه سلامی منتظر خبرای جدید از نوید شدم...
نوید با لبخندی برادرانه گفت:
امیر خبر خوبی برات آوردم...طلبکاراش راضی شدن که بعد پرداخت پول رضایت بدن تا متین از زندان دراد و خب چطور میخوای این پول رو بهشون بدی و نمیترسی از سهم پدریت کم بشه؟!

پوزخندی بهش زدم و گفتم:
مهم اینه یه نفر از جنس ما میخواد دوباره زندگی کردن توی بیرون رو بچشه!

سری تکون داد و گفت:
خیله خب سهم کارخونه ات رو میفروشم و پولش رو میدم بهت و فعلا برات یه باشگاه میمونه و خونه پدریمون!

خب کمم نبود هر کدومشون میلیاردها تومن می ارزید و برام دادن سه دونگ کارخونه مهم نبود!:/

تنها چیزی که توی این مدت خیلی برام مهم شده بود حس آغوش اون پسر بود که عجیب بهش ریکشن نشون میداد کل بدنم!

بعد تموم شدن ملاقاتی قرار شد تا نوید سه دونگ رو پولش کنه و در واقع بفروشه منتظر بمونیم!

بعد خروج از سالن ملاقاتی به سمت اتاق رفتم تا یه رکابی مشکی و شلوار گرمکن بردارم و برم به سالن بدنسازی...
متین توی اتاق روی تختش به شکم دراز کشیده بود و داشت چیزی رو یاد داشت برداری میکرد و با خودش تکرارمیکرد و در واقع درس میخوند!
لبخندی از روی تحسین بهش زدم و دست به سینه به میلهای آهنی در تکیه دادم و بهش خیره بودم که بهم نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
ملاقاتی داشتی؟!
سری تکون دادم و خب ناراحت از اینکه اون کسی رو فعلا نداشت که ببینتش! به سمت تخت قدم برداشتم و کلافه روی تخت دراز کشیدم که...
از روی تختش پرید پایین و بخاطر برخورد کف پاش با زمین سخت اتاق آهی کشید که عصبی گفتم:
خب بچه مراقب باش!آروم تر!
خندید و گفت:
باشه چشم!
به چشمش لبخندی زدم که اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:
میگم برادرتون رفت پیش خانواده ام...نگفت اوضاعشون چطور بود؟!:(

خب نوید که بهم چیز خاصی نگفت و خب لابد همه چی رو به راه بوده تو خونشون و پس با اطمینان گفتم:
خوب بودن متین غصه نخور!:)

با لبخندی غمگین سری تکون داد و این ضربان قلب من بود که حتی با نزدیک شدن و نشستنش کنارم به اوج میرسید!!!❤

متین بعد گفتن یه ممنونم ازت از توی کیفش یه تی شرکت و شلوار برداشت و از اتاق خارج شد و خب لابد میخواست بره حموم...
منم رکابی و شلوار گرمکنم رو برداشتم و رفتم سمت سالن بدنسازی...
بعد امتحان کردن همه ی دستگاهاش حوله ای رو دور گردنم انداختم و عرقای سر و صورتم رو پاک کردم و یه بتری آب رو سرکشیدم و بلند شدم و به سمت حموم رفتم!

توی حموم دو نفری بودن که تازه لباس پوشیدن و میخواستن خارج شن...
با دیدن لباسای متین که روی جالباسی چف دیوار بود قلبم لرزید و به دری که روبروی جا لباسی بود خیره شدم و با دیدن پاهای لاغرش به سمت در رفتم...
پشت در با کنترل تنش درونم در زدم و خب البته با کلی کلنجار رفتن با افکارم اینکار رو کردم!
در باز شد...
بی معطلی جسم عضله ای ریزش رو هول دادم داخل و وارد شدم...
چسبوندمش به در و در هم پشتش بسته شد...

L❤VE in the cageWo Geschichten leben. Entdecke jetzt