❕❓me or u in this time❓❕

461 51 22
                                    

❤ماهان❤

نمیدونستم چیشده...
صحنه ای که آسیب دیدم قشنگ جلوی چشام نیست...
اما حس کردم که یکی هولم داد و بعدش محکم افتادم زمین و سرم خورد به کف آسفالت...
وقتی کسی بغلم کرد...
وقتی به سینه اش فشرده شدم...
حس خوب و ایمنی توی اون لحظه حس کردم...
دیگه دردم برام معنا نداشت!

وقتی بهوش اومدم...
دیدمش...
خب خیلی وقت بود که توی دلم بهش حسی داشتم...
نمیدونستم چجوری بهش نشون بدم...
نمیدونستم اونم حسش همینه یا نه...
ولی میتونستم از توی نگاهاش بخونم اونم بدون حس نیست!♡

وقتی بغلم کرد...
وقتی نوازشم کرد...
عین پسر بچه ی بی پناهی که یه تکیه گاه پیدا کرده...
توی آغوشش اشک ریختم...
اون مدام روی موهام رو میبوسید...
موهام رو نوازش میکرد...
وقتی بیقراریم رو دید...
از دو طرف صورتم گرفت...
اشکام رو با نوازش انگشتای پر محبتش پاک کرد...
خیلی خوش شانس بودم که میون این همه بدبختی یکی رو خدا بهم داده بود که کم از فرشته ی نجات نداشت!♡

لبخندی تلخی بهم زد و گفت:
ماهان کوچولو نمیخواد دست از گریه کردن بکشه و بهم بگه اونا کی بودن که اذیتش کردن تا ساسان بره پدرشون رو دربیاره؟!:)

حرصی میگفت حرفاش رو...
اما لبخند روی لباش بود...
نگران بودم...
نمیخواستم توی دردسر بیوفته...
مظلوم نگاهش کردم...
درحالی که به فین فین افتاده بودم لب زدم:
من...فین...داشتم گلام رو میچیدم توی سبد...فین...یهو نفهمیدم چیشد و یکی هولم داد و...

دوباره بغضم گرفت...
فهمید...
روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
باشه عزیزم فهمیدم...حتما ازشون باید شکایت کنیم...خب میدونی که من غیرتم نمیزاره کسی که برام مهمه آسیبی ببینه!:)♡☆

شوکه به حرفی که زد گوش سپردم...
من براش مهمم؟!

لبخندی با خجالت زدم...
سرم رو پایین انداختم...
خندید...
موهام رو بهم ریخت...
روی صورتم رو بوسید و دم گوشم گفت:
اگه ازت بخوام بیای پیشم...میای؟!:)♡

❤ساسان❤

میخواستم بیاد پیشم...
مهم نبود مادر یا پدرش بیان دنبالش...
من اون رو برای خودم میکردم...
وقتی بهش گفتم بیاد پیشم...
اون نگاهای پاک و بی ریا لبخند زد...
غرقش شدم...
چقدر میتونست شیرین باشه وجود کوچولوش کنارم!☆~♡

بهش خیره بودم تا نظرش رو بگه...
اما با اومدن دکترش رفتم سمتش...
با لبخندی اومد سمتمون و روی موهای ماهان رو نوازش کرد و گفت:
پاشو پسر جوون...مرخصی...البته باید به خانواده ات اطلاع بدی...

نزاشتم حرفش تموم بشه...
با احترام گفتم:
من مرخصش میکنم آقای دکتر و نگران هزینه اش هم نباشین!:)

دکتر وقتی نگاهای معصومانه ی ماهان رو دید...
متوجه شد و به پرستار گفت سرم ماهان رو دربیاره و دست رو روی شونه ام گذاشت و جوری که ماهان نفهمه گفت:
سرش ممکنه کمی گیج بره...باید تحت مراقبت باشه...نباید فکر کنین یه ضربه ی معمولی بوده چون به سرش ضربه خورده یکم خطرناکه!:/

L❤VE in the cageHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin