🌟funny or love❤

443 43 28
                                    

❤متین❤

بعد از ریختن سوپ توی بشقابی...
سمت اتاق رفتم...
امیر داشت با امین حرف میزد...
میخندید...
لبخندی روی لبام نشست...
رفتم کنارش نشستم و سینی رو گذاشتم بینمون...
گوشی رو قطع کرد...
روی موهام رو بوسید و با صدای بم و سرما خورده ای گفت:
دستت درد نکنه گل پسرم!:)♡

هر چند ناراحت بودم از حالش اما لبخندی زدم...
یه قاشق پر از سوپ کردم و نزدیک لباش بردم...
با لبخندی گفتم:
بگو عااا...

خندید و ادام رو درآورد...
خندیدم...
چند قاشق رو با غرغر خورد...
کلا از سوپ متنفر بود...
قرص و شربتش رو روی سینی گذاشتم...
قرص رو کف دستش گذاشتم و گفتم:
بخور که شربتت هم مونده!:)

عین پسر کوچولوها نق زد و گفت:
متین جون من گیر شربت نده...تلخ...لزجه!:(

خندیدم و گفتم:
امیر مگه بچه ای؟!بیست و خورده ای سالته...خجالت نمیکشی لج میکنی؟!:)

ابرویی بالا انداخت و گفت:
نوچ من نمیخورمش!:(

رسما داشتم از خنده میترکیدم...
امیر هم اخمو رو ازم گرفت...
جدی شدم...
قاشق رو پر از شربت کردم و گفتم:
امیر نخوریش من میدونم و تو!:/

بلند شد وایساد و گفت:
عههه خب چرا زور میگی...قرص خوردم که!:(

هوفی کشیدم و گفتم:
امیرررر...فکر کنم یه بچه ی چند ساله میدونه قرص و شربت باهم فرق دارن!:/

هر کاری کردم...
آخر سر نخورد که نخورد...
برای همین مجبور شدم بیخیالش بشم و یواشکی توی آب میوه ای یا شیرموزی بریزم و بدم بهش بخوره!:/

با حس خستگی رفتم تو اتاق...
روی تخت دراز کشیدم...
آب میوه اش رو هم گذاشتم کنار تخت...
با دست اشاره دادم و گفتم:
زودی بخورش برات خوبه!:)

تایید کرد و کمی ازش رو خورد...
اما یهو دویید توی سرویس...
متعجب نشستم روی تخت...
اما با صدای غرغرش خنده ام گرفت...
دقیقا عین گربه ی تام و جری شده بود که توی اون قسمت شربت نمیخورد و یا بالا میاورد!^_^

امیر با صورت جمع شده ای از سرویس اومد بیرون...
از خنده روی تخت غش کردم...
حرصی اومد سمتم و با بالشت زدم...
خندیدم و گفتم:
خب پسر کوچولو باید میخوردیش دیگه...من چیکار کنم مثه بچه ی آدم نمیخوری و مجبورم کلک بزنم هوم؟!:)

کلافه روی تخت پرید...
پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی خودم کشیدم...
خودش رو زیر پتو کشید و دستاش رو دورم حلقه کرد به خودش چسبوند...
بدنش گرم بود...
نفساش سنگین...
خیلی بامزه اش کرده بود سرماخوردگی...
عین پسر کوچولوهای معصوم شده بود!♡~♡

دم گوشم با لحن لوسی گفت:
امیر باید بوسیده بشه...بغل بشه...مریضه باید بیشتر قربونش بری!:(

لبخندی زدم...
خندیدم...
سرم رو برگردونم و روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
خوبه حالا؟!:)

سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه...اینجا...

صورتش رو نشون داد...
بوسیدم...
پیشونیش رو نشون داد...
بوسیدم...
چشاش رو نگفته بوسیدم...
جای جای صورتش رو بوسیدم...
خنده ام گرفته بود...
تموم نمیکرد...
خودشم با ذوق میخندید...
دیگه بوسها داشت از سیکس پکاشم رد میداد...
وقتی با شیطنت بین پاهاش رو نشون داد...
زدم توی بازوش...
قهقه زد...
خندیدم و گفتم:
ای کوفت...امیر یه کاری نکن تا یه ماه نزارم رو تخت بخوابیا!:/

لبخند شیطونی زد...
تو یه حرکت روم خیمه زد و گفت:
پسر خوشرنگم چیزی گفت؟!:)♡☆

خندیدم...
دستام رو گذاشتم روی سینه اش تا از خودم دورش کنم...
اما یهو مچ دستام رو دو طرفم قفل کرد و لباش گردنم رو مکید...
آهی کشیدم...
اونقدری عمیق بود مکیدن و بوسه اش که بدنم بی حس شد و چشام خمار!♡

❤ماهان❤

لباش بوسهایی از نیاز میزد روی لبام!♡
خودمم میخواستم...
میدونستم برام زوده...
میدونستم تجربه ی اولین رابطه یکم سخته...
اما همه ی اینارو با ساسان میخواستم!♡~♡

لباش روی گردنم نشست...
با ولع میبوسید و میمکید...
پوست نازکش رو میون لباش میگرفت و میکشید...
هم دردم میومد و هم لذت به بدنم تزریق میشد!♡

نالیدم...
آه کشیدم...
نفس نفس زدم...
با دستاش جای جای بدنم رو نوازش کرد و گفت:
ساسانی چند تا قربونت بره عروسک؟!:)♡☆

ریز خندیدم و همه ی انگشتام رو نشون دادم و گفتم:
اینقدر...اینقدر قربونم بره!:)♡

خندید و روی لبام رو خمارگونه بوسید و گفت:
آخ من به فدای تک تک وجودت ووروجک خوشگلم!♡~♡

بعد حرفش روی شکمم رو بوسید و شروع کرد به مکیدن...
قلقلکم میومد...
خندیدم...
خودشم خندید و بیشتر به کارش ادامه داد...
از شدت خنده بیحال شده بودم...
روی صندلی غش کرده بودم...
با چشای نیمه باز نگاهش میکردم...
به این حالم خندید و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
بریم خونه فسقلی؟!:)♡

سری تکون دادم...
لبخندی زد و دوباره روی لبام رو بوسید!♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now