♥27/2⛓️

335 35 2
                                    

❤امیر❤

بعد از وقت گذرون زیاد با نوید و سهیل و آرسین کوچولویی که شدیدا وجودش بهم چسبیده بود راهی خونه شدیم.

میون راه بودم که متوجه ی سکوت غلیظ متین شدم!
دستم رو روی دستش که روی رونش بود گذاشتم و میون انگشت هام گرفتمش و سمت لبم آوردم و بوسیدم.
لبخندی زد و لبخندی زدم و چشمکی بهش زدم که خندید و گفتم:
نبینم سکوتت رو عشقم...متینم همیشه باید به جونم غر بزنه و ناز کنه و منم براش بمیرم!

اخمی میون لبخندش کرد و لب زد:
امیر!

لبخندی زدم و پیچیدم توی کوچه ای که خونهمون توش بود لب زدم:
جانم...خب مگه میشه برای پسرت نمیری؟!مگه میشه؟!

ابرویی بالا انداختم و پیجیدم سمت دروازه تا ماشین رو بزارم تو پارکینگ و گفتم:
نوچ نمیشه...

بعد از زد ریموت در و وارد شدن به پارکینک ماشین رو پارک کردم.

با لبخندی خواستم بهش بگم چرا پیاده نمیشه که متوجه ی بغض نگاهش شدم!

سرش رو پایین انداخته بود و وقتی قطره اشکی روی گونه اش نشست قلبم مچاله شد!

بدون مکثی توی بغلم کشیدمش.
چرا گاهی فراموش میکردم این پسر همون پسر شکننده ای بود که توی اوج درس خوندن و پیشرفت کردنش بخاطر بدهی پدرش افتاده بود زندان و وقتی تازه داشت بعد پرداخت شدن اون بدهی با مادر و خواهرش زندگی میکرد یهویی از دستشون داد!

میون عشق و عاشقیمون هم کم ضربه نخورده بود!
همیشه یکی بود که یه جایی همه چیز رو بهم بریزه!

من محکم تر بودم چون قبلا درد از دست دادن خانواده رو با برادرم کشیده بودم و تنهایی رو کاملا حس کرده بودم و هر چی رفیق هم داشتم گند زده بود تو من و حالا تنها از اون گروهی که داشتیم من و ساسان برای هم مونده بودیم!

از دو طرف صورتش گرفتم و اشک هاش رو پاک کردم.
توی دلم قربون صدقه اش رفتم.
هر وقت اینجوری مظلوم میشد و اشک میریخت دقیقا عین یه پسر بچه ای که مامان یا باباش یا حتی اسباب بازیش رو میخواست میشد!

روی هر کدوم از پلک هاش رو بوسیدم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و برای عوض کردن جو سنگین بینمون لب زدم:
من مگه چمه؟!هان؟!

فینی کرد و گفت:
تو؟!چته؟!

خندیدم و گفتم:
من چیم کمه که بهم بابا نمیگی؟!

متعجب نگاهم کرد که گفتم:
آقرین پسرم تمرین کن بهم بگی بابا...

هجی وار لب زدم:
بگو پسرم...با...با...

با خنده هولم داد و گفت:
زده به سرت امیر...

با خنده لب زدم:
تازه قابلیت مامی شدنم دارم...نیگا...

با صدای نازکی گفتم:
متین...مادر دورت بگرده اینقدر دلبری نکن امیر کمر براش نموند از بس...

با خنده جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
خیله خب...ببین دارم میخندم فقط خواهش میکنم نزن جاده خاکی!

خنده ی پیروزمندانه ای زدم که با ذوق سریع روی لوپم رو بوسید.

دست روی قلبم گذاشتم و خودم رو به غش کردم زدم که با خنده گفت:
امیرررر!

L❤VE in the cageWo Geschichten leben. Entdecke jetzt