♥34⛓️

540 53 22
                                    


❤امیر❤

میون بوسهامون...
در حموم زده شد...
از متین دلکندم و دلخور نگاهم کرد...
خودمم کلافه بودم و بلند گفتم:
کیه؟!:/

باباجون بود!
با خنده گفت:
پسر جون یواشتر...اومدم بگم بعد حموم بیا سمت باغ!:)

تایید کردم که گفت:
عام امیر جان من دنبال دوستت میگشتم پیداش نکردم...

درحالی که خنده ام گرفته بود و به متینی که عین خودم میخندید خیره بودم گفتم:
عام حتما همین وراس شما نگران نباش پیداش میشه!:)

تایید کرد و رفت...

متین دلخور زد روی سینه ام و گفت:
یعنی من هر وری برم تو نگرانم نمیشی!:/:(

با اخمی بهش نزدیک شدم...
چسبوندمش به دیوار و دستام رو دو طرف بدنش گذاشتم و گفتم:
تو خیلی غلط میخوری بدون من جایی بری که من بخوام نگرانت بشم پسره معصوم و خوشگلم!:/

لباش رو روی ترقوه ام گذاشت و بوسید و گفت:
من رو نخور خواهش میکنم آقا گرگه!:(

به لحن کیوتش خندیدم...
بغلش کردم و گفتم:
متاسفم توی این یه مورد واقعا بی اختیارم فسقلیم!:)♡

بعد حرفش من رو از حموم بیرون برد...
روی تخت پرت کرد و روم خیمه زد...
خندیدم از بالا پایین شدن تخت و کیفی که داد...
خندید و عین گرگی گرسنه به لبام حمله کرد...
وقتی بوسهاش به گردنم و سینهام رسید...
صدای گوشیش بلند شد...
بیخیال به بوسهاش ادامه داد...
خیلی داغ میبوسید و با نفاست و ضربان قلب بازی میکرد!♡

وقتی گوشیش دوباره و دوباره زنگ خورد...
آهی کلافه کشید و رفت سمتش و برداشتش...
به نظر سامی بود...
دلخور روی تخت به پهلو دراز کشیدم...
کلی با هم خندیدن و بعد از قطع کردن گوشی اومد سمتم...
خواست از پشت بغلم کنه نزاشتم...
روی شونه ام رو بوسید و گفت:
خودتم میدونی من برای چی باهاش حرف میزنم!:/

حرصی گفتم:
نمیخوام بدونم...اون یه عوضیه به تمام عیاره!:/

نفس عمیقی کشید و گفت:
حالا بیخیالش پاشو بریم پایین باباجون دلخور نشه!:)

چشام رو بستم و گفتم:
من نمیام میخوام بخوابم...میتونی خودت بری...

یهو داد زد و گفت:
متین بهت میگم پاشو!:/

متعجب برگشتم سمتش و گفتم:
میتونستی یواشم بگیا چرا صدات رو انداختی توی سرت!:/

دستی به صورتش کشید و گفت:
بخاطر سامی بهم نریز خواهشا...

نزاشتم حرفش تموم بشه...
پوزخندی زدم و گفتم:
آره خب اون عزیزتره چون دوست قدیمی تره!:/

آروم و با کنترل عصبانیتش گفت:
متین نزار قاطی کنم!:/

دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم از ارتباطش با اون پسره...
هر چی که بود دیگه حق نداشت بهش کاری داشته باشه...
مگه نه اینکه امیر رو دوست داشت و میخواست اون رو ازم بگیره!:/:(

L❤VE in the cageحيث تعيش القصص. اكتشف الآن